اشعار شهادت امام صادق علیه السلام


باز هم پشت در خانه صدا پیچیده

بوی دود است که در بیت ولا پیچیده

عده ای بی سرو پا دور حرم جمع شدند

باز هم، همهمه در کوچه ما پیچیده

آن طرف نعره شیطانیِ« آتش بزنید»

این طرف صوت مناجات و دعا پیچیده

خلوت پیرترین مرد مناجات شکست

حرف حمله ست که در زمزمه ها پیچیده

چکمه از پای درآرید حرم محترم است

عطرِ سجاده آقا کفِ پا پیچیده

آبرو دارد وپیراهنِ او را نکشید

پیرمرد است به پاهاش رَدا پیچیده

دور تادور گلویش شده زخمی بس کن

خُب! ببین گوشه عمامه کجا پیچیده

بین درگاهی خانه نفسش بَند آمد

گوئیا زمزمه فضه بیا پیچیده

شکر حق روسریِ دختری آتش نگرفت

چه صداهاست که در کرببلا پیچیده

دختری داد زد عمه عموعباس کجاست؟

به پرو پای همه شمر چرا پیچیده؟

هر چه سر بود که اینان همه بر نیزه زدند

پس چرا حرمله دور شهدا پیچیده؟

یک نفرنیست بگیرد جلوی چشم رباب

یک سری را به سرِ نیزه جدا پیچیده

 قاسم نعمتی

***********************

منبر شرف گرفت زنام مطهرت

صدها ابوبصیر گدایند بر درت

هرکس نشست چند دقیقه برابرت

عیسی شدست از نفس ذره پرورت

بالم شکسته حال مرا روبراه کن..

یا سیدی به خاک رهت هم نگاه کن…

ای منشا نزول عطای خدای ما..

باتو گرفت رنگ اجابت دعای ما

خالیست در بقیع غریب تو جای ما

هستند زیر دین شما حوزه های ما

خورشید علم حضرتتان را افول نیست

جزتو کسی معلم فقه و اصول نیست

اذنی بده که شیعه محزونتان شوم

عقلی بده که عاشق مجنونتان شوم

چشمی بده که زمزم و جیحونتان شوم

یا ایها العزیز که هارونتان شوم

من را زلطف وارد هرم تنور کن..

این رو سیاه را ز کرم غرق نور کن..

خالی نرفت دست گدا از مقابلت

بسته نشد بروی کسی درب منزلت

ایوب دست بوس شکیبایی دلت

هستند شیعیان تو از فاضل گلت..

ما زیر دین جعفر آل محمدیم

شاهیم چون که نوکر آل محمدیم

گنبد طلا و صحن تو در قلب شیعه هاست

در قلب ما حریم شما عین کربلاست

هرلحظه اشک و سینه زنی روضه ای بپاست

گلدسته و ضریح تو چون مشهد الرضاست

زائر که نیست دور و بر قبر خلوتت..

جز مادرت که آمده امشب زیارتت

دشمن نماز نیمه شبت را شکست آه..

پیش نگاه خلق تورادست بست آه..

یاد مدینه بر دل زارت نشست آه..

دربین کوچه بند دلت را گسست آه..

یاد دمی که مادر سادات را زدند..

یاس شکسته را وسط کوچه ها زدند..

دنبال مرکبی و توانی نمانده است

پای پیاده قوت جانی نمانده است

راهی برای اینکه بمانی نمانده است

تاب و توان که روضه بخوانی نمانده است

لبریز درد بودی و حالت خراب بود

قلبت به یاد زینب و بزم شراب بود..

یاد دمی که دور حرم ازدحام شد

آل رسول وارد بازار شام شد

اخت الحسین وارد بزم حرام شد

بالش شکسته از اثر سنگ بام شد

داغی عجیب را به دل آسمان زدند

پیش نگاه او به لبی خیزران زدند


سید پوریا هاشمی

***********************

دوّمین بار است در شهر نبی ، در سوخته

خانه ی اَمنی به دست یک ستمگر سوخته

کمتر از خون گریه کردن حقّ این مرثیّه نیست

آستــان صـادق آل پیـمبـر سوخــته

 

ارثِ زهراییِ این آقاست که کاشانه اش

—بین شهر مادری چون بیت مادر سوخته

او نمی سوزد میان شعله ها و مانده ام

با جسارت ، عدّه ای گفتند کوثر سوخته

آتشی که از در و دیوار بالا رفته است

بی گمان بر غربت اولاد حیدر سوخته

هم بلاهایی که مادر دیده پیرش کرده است

هم دلش بهرِ بنی الزّهرا مکرّر سوخته

شک ندارم هر زمانی آب دیده ، ساعتی

گوشه ای رفته به یاد حلق اصغر سوخته

بسکه می پیچد به خود از سوزش زهر جفا

پیکرِ شیخ الائمه ، پای تا سر سوخته

چشمهای اهلبیتش کاسه ی اشک ست وخون

بیشتر از هرکسی موسی بن جعفر سوخته

سالیانی پیش تر از قومشان در کربلا

خیمه و پیراهن و دامان و معجر سوخته

محمدقاسمی

***********************
کاش میشد بگذارند مُهیا گردد

شبِ او صبح به محرابِ مصلا گردد

شبِ او صبح نشد ، نیمه شب او را بردند

تا که با زخمِ زبان آن شبش احیا گردد

 

شعله بر خانه‌اش انداخت حرامی تا زود

درِ این خانه به یک ضربه‌یِ پا وا گردد

درِ آتش زده کم بود بیاُفتد رویَش

باز کم بود که میخی به تَنی جا گردد

پیشِ طفلان پِیِ مَرکب پدر پیری رفت

تا که این کوچه پُر از ناله‌ی بابا گردد

دو قدم راه نرفته به زمین می‌اُفتاد 

که پُر از زخمِ تنِ خسته‌ی مولا گردد

فرصتی هیچ ندادند و کشیدند تنش

قبل از آنی که نفس تازه کُنَد پا گردد

گرچه می‌خورد زمین گرچه کشیدند به خاک

روضه‌ای خواند غمش باز مُداوا گردد

روضه‌ی غربتِ پیری که به زانو آمد

به امیدی که گُلِ گُمشده پیدا گردد

پیرمردی به سرِ نعشِ جوانش آمد

شاهدِ کَم شدنش وقت تَقَلا گردد

اِرباً اِربا بدنی دید به دستش فهمید

هرچه کردند نشد تیغِ دگر جا گردد

دشنه و تیغ و تبر دست به دستِ هم داد

بدنی باز شود مثل معما گردد

دست و پا زد پسری تا پدری جان بدهد

دست و پا زد پسری تا کمری تا گردد

دست انداخت به دورِ بدنش ریخت زمین

دست انداخت دهانش نَفَسش وا گردد

چشم را نیزه گرفته است اگر چشمی بود

کاش میشد نظرش قسمتِ بابا گردد

چند عضو از بدنِ اکبرش آنجا کَم بود

خواهرش بود ولی حلقه‌یِ نامحرم بود

حسن لطفی

***********************
دارم هوای تربت شیخ الائمه

چشمم به دست رحمت شیخ الائمه

منت خدایی را که ما را خلق کرده

از خاک پای حضرت شیخ الائمه

 

اسلام ناب جعفری سرمایه ی ماست

جانم فدای نهضت شیخ الائمه

شاگردهای مکتبش روزی گرفتند

از بحث و علم و حکمت شیخ الائمه

هرکس نمازش را سبک دارد بداند

بی بهره است از رحمت شیخ الائمه

کونوا لنا زینا...” ولی ای وای بر من

یک عمر گشتم زحمت شیخ الائمه

با اینکه سربارش شدم دیدم کریم است

آقا شدم با عزت شیخ الائمه

می چسبد آخر یک جهادی در مدینه

خادم شدن با دعوت شیخ الائمه

یک روز دسته” می برم در کوچه هایش

تحت لوای `هیئت شیخ الائمه”

وقتش رسیده باز هم روضه بخوانم

از دردها و غربت شیخ الائمه

دیروز حیدر دست بسته... بی عمامه...‌

امروز آمد نوبت شیخ الائمه

پای برهنه پشت مرکب ها دویدن...‌

...برده توان و طاقت شیخ الائمه

بر مو سفیدان ناسزا گفتن روا نیست

کردند هتک حرمت شیخ الائمه

صاحب عزای روضه های کربلا بود

در روضه خم شد قامت شیخ الائمه

شکر خدا که دخترش اینجا ندیده

در بین مقتل غارت شیخ الائمه

شکر خدا که اهل بیتش را نبردند

بازی نشد با غیرت شیخ الائمه...‌

محمد جواد شیرازی

***********************

خورشید تاریک است پیش روی صادق

محراب اهل آسمان ابروی صادق

جبریل زانو میزند پهلوی صادق

عالِم شده هرکس گذشت از کوی صادق


پیداست اسرار عوالم از نگاهش

پلکی زند میریزد عالِم از نگاهش

از کفر، مردم را گرفت و باخدا کرد

قفل مسائل را برای خلق وا کرد

با تیغ علم غیب خود غوغا به پا کرد

ظلم بنی عباسیان را برملا کرد

علمش حجاب جهل ها را پاره کرده

صادق بنی عباس را بیچاره کرده

در مکتبش باعلم، عالم پروری کرد

یعنی جهاد علمی اش را رهبری کرد

سربازهای عالمی جمع آوری کرد

از راه شاگردان خود روشنگری کرد

از بس به ریشه های دین خلق پرداخت

لرزه به پایه های کاخ ظلم انداخت

در راه حق گرچه کشیده زحمتش را

اما ندانستند قدر و قیمتش را

دشمن شکسته پیش مردم حرمتش را

با ناسزا دادند مزد خدمتش را

در کوچه های شهر یوسف را کشیدند

این گرگ ها پیراهن او را دریدند

میسوخت در آتش پر شیخ الائمه

از بسکه زد بر پیکر شیخ الائمه

عمامه افتاد از سر شیخ الائمه

حرمت شکست از مادر شیخ الائمه

مردی که در محشر دو عالم را شفیع است

ناراحت از نامردی ابن ربیع است

آتش گرفته رشته های دامنش را

ابن ربیع پست لرزانده تنش را

در بین مردم میکشد پیراهنش را

با ریسمان بستند دست و گردنش را

همسایه ها اینبار هم کاری نکردند

یعنی ولی الله را یاری نکردند

او صبح صادق بود و در دست شب افتاد

خیس عرق شد، عرش در تاب و تب افتاد

صدبار تا بغداد پشت مرکب افتاد

در راه چندین بار یاد زینب افتاد

چه بر سرش آورده اند ایام پیری

زیر لبش میگفت ای وای از اسیری

آن لحظه که شمشیر بر رویش کشیدند

خشم رسول الله را با چشم دیدند

با اینکه ناله های زهرا را شنیدند

در کربلا اما سر از جدش بریدند

در کربلا جد غریبش تیر میخورد

بر بوسه های مصطفی شمشیر میخورد

آرش براری

***********************
خیال می کنم امشب که عاشقم کردند

بــرای حـرف زدن با تو لایقـم کردنـد

چو موی تو دلم آشفته نیست زیرا که

`به رحمت سـر زُلف تو واثقم ” کردند

 

روانه جانب خُـم خانه ی بقیع شـدم

پـیاله نوش میِ صُبـح صادقم کردند

برای آن که تبرّک بجویم از خـاکت

سـوار مـرکبِ بادِ موافقـم کردند

مُفضّل آمد و در گوش من مفصّل گفت

اگر که طـالبِ کـشفِ حقایقـم کردند

فدای مردم چشمت که با سیاه دلی

نگاهِ خِـیر ، به عُـمرِ دقایـقـم کردند

به شوق وصل تو از دست رفت هستی من

چه ها که با دل و دینم علایقم کردند!!!

درون مدرسه ی فقـه ناب جعفری ات

چه بی نـیاز از علم خلایقم کردند

ز فـیضِ تُربت جَدّ تو و کلام تو بود

که هم ردیفِ طبیــبانِ حاذقم کردند

بـیان نداشتم و مـثل لال ها بـودم

به لطفِ نقلِ حدیث از تو ناطقم کردند

زبان نفهم تر از من نبود ، ممنونم

که پای حکمت تو اهل منطقم کردند

خُداست شاهد من ساقی ام تو بودی تو

شبی که مست سبوی”مشارقم”* کردند

خُدا مرا بکشد ای خُـدای خوش خُلقی

که در برابرت آیینه ی دِقَـم کردند

اگر که مُدّعی شیعگی شدم ، تو ببخش

دوباره غــرق در اوهام سابقم کردند

محمّدقاسمی

***********************

مردم شهر را دعا می کرد

ذکر حق بود، لب که وا می کرد

عمر خود، خرج مکتبِ حق کرد

نفسش ظرفِ مس طلا می کرد

 

تا که می گفت شیعه جان ندهد

محتضر را ملک رها می کرد

دمِ او صد مسیح زنده کند

نگهش دردها دوا می کرد

حرکتِ کوه در تصرف داشت

بی عصا بحر را دوتا می کرد

خود خلیل است او که می بینید

بین آتش برو بیا می کرد

قدرِ او را کسی ندانست و

شکوه از قوم بی وفا می کرد

نیمه شب بود حمله ور گشتند

در قنوتش خدا خدا می کرد

پا برهنه، بدون عمامه

طلب چند آشنا می کرد

پیش چشم عیال و فرزندش

شرم از فحش و ناسزا می کرد

پشتِ مرکب دواند آقا را

کاش از سن او حیا می کرد

مچ پایش سر گذر پیچید

استخوان تنش صدا می کرد

پشت مرکب نفس زنان یادِ

دختر شاه کربلا می کرد

اثر پیری است یا اینکه

داغ عمه قدش دوتا می کرد؟

یاد عمه رقیه اش کرده

نذر مویش چه گریه ها می کرد

جانم عمه فدای یک مویت

چه کسی طعنه زد به گیسویت؟!

محمد جواد شیرازی

***********************

تو امیر و عزیز و آقایی

صادقی از تبار طاهایی

بانی روضه های سقّایی

بین آتش به یاد زهرایی

 

کمرِ غصّه از غمِ تو خمید

وقتی آتش میان خانه رسید

مثل ابر بهار می گریی

مضطر و بی قرار می گریی

با دل پر شرار می گریی

از چه اینگونه زار می گریی

گریه هایت چه داغ و جانسوزست

بر دل ما چه شعله افروزست

گریه کم کن، کسی که صدمه ندید

شعله بر اهل خانه ات نرسید

پس چرا اینچنین قد تو خمید

مثل یک شمع سوخته آب شدید

حمدُ لله، کسی نسوخت دگر

نشکسته پری ز ضربه ی در

سیّدی چیست در تب وتابی؟

خسته ای از چه رو نمی خوابی؟

روزه ای یا که تشنه ی آبی؟

یاد هل من معین اربابی

یاد لبهای تشنه یاد حسین

آه، گردیده ای به شیون و شین

بعد من نوبت امام رسید

نم نم اشک او زدیده چکید

آهوی ناله اش ز سینه رمید

ضجّه هایش رسید تا ناهید

از حسین و غریبی اش می گفت

از دو چشمان در و گوهر می سفت

ناله سر داد آن امام همام

ششمین جانشین خیر الانام

داد اول به شاهِ تشنه سلام

آه بودش، چو همنشین به کلام

گفت دیدی چگونه می لرزید؟

کودکی که ز شعله می ترسید

خانه ام سوخته ولی غم نیست

داغ دارم مگو دمادم نیست

اشکهایم که بهر عالم نیست

علت گریه ام چرا کم نیست؟

تا که دیدم شرار آتش را

یاد کردم ز عصر عاشورا

خیمه ها غرق شعله و آذر

جمله زنها و کودکان مضطر

همه گلهای فاطمه پرپر

غرق در خون بدن ولی بی سر

به همین اکتفا نشد، ای وای

همه سرها به نیزه شد، ای وای

حسین رضایی(حیران )

***********************

میخواهـَم امشَب رُک بگویَم دَردهـا را

پَس خوش نَدارَم دیدنِ نامَردهـا را

هـَرکس که با نامِ عَلی خوش گَشته حالَش

شیرِحَلالِ مادَرَش باشَد حَلالَش

 

`مِی” دَر رَگِ ما دائماً جاریست ساقی

این مَستیِ ما عینِ هـُشیاریست ساقی

شِش بار پُر کردَم سَبویِ هـَستی ام را

کردَہ ست کامل نامِ صادق مَستی ام را

شُکرِ خُدا نامِ عَلی ذکرِ لَبِ ماست

شُکرِ خُدا صادق رئیسِ مَذهـَبِ ماست

هـَرچَند بینِ روضه هـامان او غَریب است

امّا مُرورِ حِکمَتِ این غَم عَجیب است

بُگذار راحَت تَر بگویَم اوجِ غَم را

خاکی شُدہ شعرَم بسوزان دَفتَرَم را

دَر `شَهـرِ دِل” جُز سُوختَن دَروازہ ای نیست

آتَش به دَربِ خانه چیزِ تازہ ای نیست

بال و پَرَش میسوزَد اَز جور زَمانه

پایِ عَلی هـَرکس بِمانَد صادِقانه

هـی باز شُد روضه هـمین که مَردِ خَسته

دَرکوچه هـا گَرداندہ شُد با دَستِ بَسته

اِمشَب دلَم هـِی میرَوَد دَر کویِ زَهـرا

اَز بَس که دارَد داغِ صادِق بویِ زَهـرا

مِهـمان که نَه! یک روضه ی ناخواندہ دارَم

اَز فاطمیّه یک شَبِ جاماندہ دارَم

شایَد خودَش میخواسته که روضه هـایَش

باشَد فَدایِ مادَرَش ! جانَم فدایَش

میخواست بَر رویِ سَرِ ما گُل بپاشَد

رَمزِ گُریزِ روضه سَمتِ کوچه باشَد

اَز روضه ی مادَر اَگَرچه سَهـم بُرده

شُکرِخُدا شُکرِخُدا سیلی نَخُورده ـ...!

محسن کاویانی

***********************

ناگهان سجّاده را از زیر پایش می کِشند

مثل حیدر در میان کوچه هایش می کشند

نامسلمان ها به فکر سنّ وسالش نیستند

پابرهنه،بی عمامه ،بی عبایش می کشند

 

بی مروّت ها سوار مرکب و دنبال خویش

پیرمردی را پیاده ، بی عصایش می کشند

با طناب و دست بسته،سیلی و آتش به در

لحظه لحظه عکس مادر را برایش می کشند

نای رفتن را ندارد در تنش اما به زور

درمیان کوچه زیر دست وپایش می کشند

روضه ها را در خیالش هی مجسم می کنند

از مدینه ناگهان تا کربلایش می کشند

زینت دوش نبی افتاده بی سر بر زمین

وای بر من از کجاها تا کجایش می کشند

شاه غیرت روی خاک افتاده و بی غیرتان

نقشه ی حمله به سوی خیمه هایش می کشند

چون نمی برّید خنجر حنجرش را از جلو

ناکسان این بار خنجر از قفایش می کشند

کاروان عصمت و توحید را -نامحرمان-

کربلا تا کوفه وشام بلایش می کشند

اشک دختر بچه ای یک شهر را بر هم زده

با سر باباش جان را از صدایش می کشند

در قنوتش رفته در فکر تمام روضه ها...

ناگهان سجاده را از زیر پایش می کشند

 مجتبی خرسندی

***********************

از حدیث لوح می آید مقامات اینچنین

که ندارد هیچ کس جزتو کرامات اینچنین

مانده درتوصیف یک شأن تو ابیات اینچنین

سالها محکوم عشق توست، نیات اینچنین

 

تا ابد مرئوس ماییم و ریاست باشما

نازشصت هرکسی مارا رسانده تاشما

انقلاب علم، با کرسی درست پا گرفت

بحث و استدلال از عصرشما بالاگرفت

فقه ما از نور فقه جعفری معنا گرفت

میشود جزء مفاخر هرکس اینجا جاگرفت

راه گم کرده کنارت راه پیدا میکند

از دمت پیرزنی کار مسیحا میکند

آبروی پرچم در اهتزاز ما تویی

از بقیه بی نیازیمو نیاز ما تویی

ما همه اهل نمازیمو نماز ما تویی

پس شفاعت کن که تنها چاره ساز ماتویی

بانی ترویج عاشورا تویی! پس بی گمان

خانه ات یعنی حسینیه شما هم روضه خان

مجلس درست شلوغ و خانه ات خلوت شده

سهم تو دراین دیار آشنا غربت شده

بازهم پشت دری لبریز جمعیت شده

خانه امن الهی سلب امنیت شده

آتشی از خانه ی زهرا به این در هم رسید

ارث دست بسته حیدر به جعفرهم رسید

پیرمرد شهر از دارالعباده رفتنیست

نور حق با عده ای ابلیس زاده رفتنیست

دستهایش بسته شد پس بی اراده رفتنیست

بی عمامه بی عبا پای پیاده رفتنیست

کوچه در کوچه به پشت اسب حالا میدوی

پیش چشم مردمی بی عار تنها میدوی

گرچه کوچه گردی و دست تو بند سلسله ست

راستی آقا بگو دور شما هم هلهلست؟

راستی بر پای تو از خار صحرا آبله ست؟

راستی آقا دلت دلواپس یک قافله ست؟

راستی اهل و عیالت را اسارت میبرند

چادر و روبنده از آنها به غارت میبرند؟

نه کسی اینجا ز سرها معجری را میکشد

نه کسی باتازیانه خواهری را میکشد

نه کسی از پشت موی دختری را میکشد

نه کسی بر گردن تو خنجری را میکشد

نیزه داری هم اگرباشد سری بر نیزه نیست

قلب هجده پاره ی پیغمبری بر نیزه نیست.


سید پوریا هاشمی

***********************

درحسرت یارجان به لب شد

 مردی که بزرگ آسمان بود

برروی محاسن سفیدش

اشک دل زخمی اش روان بود

 

استاد بزرگ مکتب عشق

محنت زده همه دقایق

تنها شده در هزار شاگر

همسایه غم امام صادق(ع)


درهجمه غربت مدینه

 بی هم نفسی خمیده اش کرد

شد باعث لحظه رهائیش

 زهری که نفس بریده اش کرد


تب ازنفسش زبانه می زد

 اشک از دل چاک چاک می ریخت

درحجره میان بستر خود

 لاله زلبش به خاک می ریخت


آنقدرکشید بار غصّه

 تا مرگ به کامش آرزو شد

مانند تبار غم نصیبش

 ازشدّت غم سفید مو شد


اجدا غریب و بی نشانش

 صد زخم از این زمانه خوردند

گویا که تمام ارث غم را

 بردست دلش همه سپردند


او مثل خلیل شد درآتش

 این ارث نژاداطهرش بود

شد دفتر خاطرات او باز

انگار بیاد مادرش بود


با ضرب لگد دوباره واشد

 بابی زبهشت بی نشانه

این بار که جای شکرباقی است

 مسمار نداشت درب خانه


اورا ز میان کوچه بردند

 آوای خدا شنیده می شد

گویا که علی دوباره آنجا

 بر روی زمین کشیده می شد


تا وادی کفر دین مطلق

 در بند زبین کوچه ها رفت

با آنکه زتیره عبا بود

با موی برهنه بی عبا رفت


صیاد نگفت با خودش که

 این صید شکار تیر درد است

اورابه عتاب می کشید و

 نامرد نگفت پیرمرد است


افتاد به خاک وزیرلب گفت

 آمد به سرم بلای زینب (س)

گویا که به روی خاک می دید

درخاطره ردّپای زینب(س)


با کینه بدون جرم اورا

 با یک غم بی حساب بردند

او عاشق روضه بود واور

تا معرکه شراب بردند


شمشیر به روی او کشیدند

 امّا سر او به نیزه ننشست

می دید به چشم دل سری را

 بازیچه ضرب چوب یک مست


او عاشق روضه بود آری

 بانی عزای کربلا بود

مسجد همه جا حسینیّه شد

 تا روضه جدّ او به پا بود


مجتبی صمدی شهاب

***********************

گفتم خلیل زاده ام آتش عقب کشید

دستى به روى شانه من با ادب کشید

لعنت بر انکه اتش از او با حیاتر است

از پشت سر لباس مرا با غضب کشید

 

با انکه در مقابل خانه مرا زدند

همسایه اى ندید و کتک ها به شب کشید

اینجا میان روز زمین خورد مادرم

رویش عباى خویش امیر عرب کشید


شهر مدینه شهر زمین خوردها شده

سجاده را ز پاى من ان بى نسب کشید

در کربلا زمانه غارت غلام شمر

در خیمه ها رداى تنى غرق تب کشید


شبهاى جمعه مادر ما داد میزند

گیسو گرفت قاتل و سر را عقب کشید

بازار کوفه گریه کنان عمه جان ما

از دست بچه ها همه نان و رطب کشید


صحبت ز شام و هلهله ها مى کشد مرا

ان لحظه اى که کار به بزم طرب کشید

میخواست داد عمه ما را در اورد

اتش به قلب سوخته ان بى ادب کشید


اول شراب خورد و به سر یک نگاه کرد

با خنده چوب دستى خود روى لب کشید

یک سرخ مو بلند شد از ما کنیز خواست

ترسید دخترى و خودش را عقب کشید


 قاسم نعمتی

***********************

تصور کن امامی دور تو مأمور هم باشد

به ضرب و شتم تو مأمور هی معذور هم باشد

درون خانه با ناموس خود باشی و جز اینها

به هتک حرمت از بالا بر او دستور هم باشد

به غیر از هتک حرمت در میان ناسزاهایش

به جز فریاد و فحاشی کلام زور هم باشد

تصور کن که در برخوردٍ با ماهی که در سجده ست

به جز توهین به دستش حکم از منصور هم باشد

تصور کن که حالا این تصورهای شرم آور

برای آدمی از جنس خاک و ‌نور هم باشد

تصور کن امام صادق از بین شکاف «در»

ببیند لشکری اوضاعشان ناجور هم باشد

تصور کن امام صادق است و بر سکوت و صبر

به رغم لشکر شاگردها مجبور هم باشد

به جز تصویر میخی داغ در چشم امام ما

در آن تصویر حالا چکمه ای در دور هم باشد

چه خواهد شد اگر آتش بگیرد درب و بعد از آن

کسی که هی لگد را می زند مغرور هم باشد

به روی ساقه ی زردش دو چندان می شود دردش

اگر آن که لگد را می زند منفور هم باشد

برای خود نه٬ می گرید برای مادرش زهرا

بساط گریه پشت «در»اگر که جور هم باشد

 مهدی رحیمی_زمستان

***********************
منی که غیر تو برهر غریبه دل دادم

دلم شکست و نیامد کسی به امدادم

سرم به کار خودم بود دعوتم کردی

ز یاد بردمت اما نبردی از یادم

 

بغل بگیر مرا نوکرت پریشان است

توجهی بکن آخر به داد و فریادم

گذشتم انقدر از خیمه ات که جلد شدم

اگر به بند تو باشم همیشه آزادم

چقدر فاصله دارم که محرمت بشوم

نه قنبرت شده ام نه کمیل و مقدادم

گدایی از تو به من نسل پشت نسل رسید

گدای دست تو بودند کل اجدادم

من از تو یاد گرفتم که خوب گریه کنم

برای گریه به جدت شدی تو استادم

به یمن گریه برای حسین خوب شدم

به یمن گریه برای حسین آبادم

همه برای تن بی کفن عزادارند

ز نوح و یوسف و عیسی گرفته تا آدم

سید پوریا هاشمی

***********************
منی که غیر تو برهر غریبه دل دادم

دلم شکست و نیامد کسی به امدادم

سرم به کار خودم بود دعوتم کردی

ز یاد بردمت اما نبردی از یادم

 

بغل بگیر مرا نوکرت پریشان است

توجهی بکن آخر به داد و فریادم

گذشتم انقدر از خیمه ات که جلد شدم

اگر به بند تو باشم همیشه آزادم

چقدر فاصله دارم که محرمت بشوم

نه قنبرت شده ام نه کمیل و مقدادم

گدایی از تو به من نسل پشت نسل رسید

گدای دست تو بودند کل اجدادم

من از تو یاد گرفتم که خوب گریه کنم

برای گریه به جدت شدی تو استادم

به یمن گریه برای حسین خوب شدم

به یمن گریه برای حسین آبادم

همه برای تن بی کفن عزادارند

ز نوح و یوسف و عیسی گرفته تا آدم

سید پوریا هاشمی

***********************
در صور قبل روز قیامت دمیده اند

آنها که باز اشک خدا را ندیده اند

اینها که با لگد در فردوس را زدند

از جانب کدام‌جهنم رسیده اند

 

تنها به جرم گریه به زهرای مرضیه

آتش به جان خانه و اهلش کشیده اند

نیمه شبی مقابل چشم مخدرات

از پیر مرد پرده ی حرمت دریده اند

ذکر میان هر قدمش نام زینب است

حالا که اسب ها نفسش را بریده اند

فرصت نداده اند بیفتد به روی خاک

انگار که زمین خدا را خریده اند

با حال و روز پای امام آشنا ترند

آنها که طعم تلخ اسارت چشیده اند

اجداد نا مطهر اینها حسین را

پیش نگاه اهل حرم سر بریده اند

ناموس خویش را پس پرده گذاشتند

از دختران فاطمه معجر دریده اند

ای وای از تصاحب معجر که دشمنان

دنبال رد پای سکینه دویده اند

حسین واعظی

***********************
بر هم نزن نماز مرا، بی هوا نزن

حالا که می زنی، جلوی آشنا نزن

سجاده و عبای مرا می کِشی، بکش

اما لگد به تربت کرب و بلا نزن

 

آتش زدی به زندگی ام بس کن و برو

دیگر نمک به زخم دل من، بیا نزن

در خانه بس نبود غرورم شکسته شد؟

حداقل مقابل همسایه ها نزن

با تازیانه ات به سر و صورتم بزن

حرفی فقط به حضرت خیرالنساء نزن

بالای مرکبی و خجالت نمی کشی

پیچیده پای من... چه کنم؟! بی حیا نزن

موی سپید دارم و شیخ الائمه ام

هر طور می زنی بزنم، با عصا نزن

وقت گریز من شده `نوحوا علی الحسین”

زینب دوید و گفت: غریب مرا نزن

ای شمر بس کن و به روی سینه اش نرو

با چکمه ات قدم روی عرش خدا نزن

با دست و پا زدن گره ای وا نمی شود

تشنه لبم... عزیز دلم... دست و پا نزن

محمد جواد شیرازی

نوکران ارباب, [۱۹.۰۷.۱۷ ۱۰:۱۲]
یا صاحب الزمان علیه السلام

خدا کند که در و تخته ای به هم بخورد

و یا جرقه ی عشق تو بر سرم بخورد

تویی که در همه دنیا زبانزدی آقا

غروب جمعه شد اما نیامدی آقا

من انتظار تو را می کشم بیا برگرد

شکسته وزن کلامم `توروخدا” برگرد

غروب جمعه شده بازهم دلم تنگ است

کبوترم که بدون تو سهم من سنگ است

چقدر شکوه کنندت زبان قاصرها

چقدر بی تو بخوانند شعر – شاعرها

به روی قلب من آقاست زخم کاریتان

خودت بگو چه بگویم برات آقاجان

«روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم

دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم

بیا که بی تو جهان فقر مطلق است انگار

بیا که کفر – بدون تو بر حق است انگار

بیا که رونق بازارها شکستنی است

و با فلاسفه شیطان برادر تنی است

نگار من به فدای تفقدت آقا

دلت گرفته برای دل خودت آقا!

چقدر بی تو بخوانم متی ترانا را

ببین که تا به کجاها کشیده ای ما را

نگو نشستن با تو به من نمی آید

به من بدون تو شاعر شدن نمی آید

دلم خوش است به فال نگاهتان آقا

دخیل بسته نگاهم به خالتان آقا

چقدر بی تو بگویم نگار آمدنی است

قراربخش دل بی قرار آمدنی است

قرار می رود از کف-  دلم خبر دارد

قرار آمدنی، غمگسار آمدنی است

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

دلم به هجر تو آقا کنارآمدنی است

به انتقام شهیدان عصر عاشورا

سفیر فاطمه با ذوالفقار آمدنی است

چقدر مانده به روزی که سرنوشت من است؟

اگر کنار تو باشم یقین بهشت من است

در این سیاهی و ظلمت میان این شب تار

قدم قدم به حضور تو می رسم انگار

شمیم بوی تو را می کنم هنوز احساس

تویی که رفته نگاهت به حضرت عباس

شاعر : رضا دین پرور



***********************

یا صاحب العصر و الزمان

درمانده ام...چیزی ندارم غیر آهم

این قحطی اشک دو چشمانم گواهم

اصلا حواسم به تو و تنهایی ات نیست

شرمنده آقای غریبم...رو سیاهم

 

هنگام معصیت به یاد تو نبودم

تو گریه کردی جای من بر اشتباهم

ای آبرودار ! آبرویم را نبردی

طوری که اصلا فکر کردم بی گناهم

می ترسم آخر سر ز چشمانت بیفتم

بر این گدایت رحم کن ای تکیه گاهم

دیگر برایم طاقت و صبری نمانده

می افتد آخر سر به روی تو نگاهم ؟

اصلا مرا چه به وصال و شِکوه از هجر ؟!

وقتی که انقدر از شما دور است راهم

گیرم که بین معصیت بال و پرم سوخت

گیرم حقیری بی نوا در قعر چاهم

با این همه وضع بدم مثل تو آقا

گریان شاه بی کفن هر صبحگاهم

جان ها فدای خواهری که ناله می زد :

ای کشته ی افتاده قعر قتلگاهم ...

آخر تو را با قتل صبر از من گرفتند

حالا ببین بی یار و بی پشت و پناهم

کل حرم غارت شده، چشم تو روشن

همراه دخترهات در بند سپاهم

دور از وطن، ای جان من، تکه حصیری

جای کفن آخر برایت شد فراهم

علی سپهری



***********************

هر کس دلش ز مهر و ولای تو عاری است

هرلحظه اش بدون توبی بندوباری است

ما جار میزنیم که آقایمان تویی...

شیخ الائمه! نوکریت افتخاری است

 

خاک رهت به منزله ی آب زندگی ست 

صد سلسبیل زیر قدم هات جاری است

(ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما)*

عشق شما مسبب این ماندگاری است

اوقات خوش کنار بزرگان به سرشود 

از برکت وجود تو خوش روزگاری است

مکتب به پا نموده ای علامه ساختی 

شاگردیِ کلاس تو آموزگاری است

گنجینه ی حدیث و روایاتِ صادقی 

دشمن ز تیغ تیز کلامت فراری است

صحن شما به زاویه ی عرش قائم است 

دیوار های بقعه ات آیینه کاری است

آقا همینکه فاطمه آنجاست دلخوشی... 

دردِ فراقِ مادر و فرزند کاری است

بیچاره اصغر است نه بیچاره تر رباب 

کار رباب بعد علی، آه و زاری است

کوچکترین ستاره ی زهرا به نیزه خورد 

اشک عروس فاطمه از بی قراری است

کوچکترین صدا مزاحمِ نوزاد میشود...

ای نیزه دار!این روش بچه داری است

*حافظ (ره)

علیرضا وفایی (خیال)


***********************
آقاى بى کسى که غم ارثیه داشته

اُنسى به داغِ مادرِ اِنسیه داشته

کنج اتاقِ خویش حسینیه داشته

با اهل خانه مجلسِ مرثیه داشته

 

حالا گرفته روضه غریبانه بازهم

نشناختند خشکِ مقدس مئآب ها

خورشیدِ علم را پَسِ ابر حجاب ها

مُشتى، رُفوزه در پىِ درس و کتاب ها

شاگردهایشان همه در رختخواب ها 

آتش زدند بر در یک خانه بازهم

حق میدهیم مرد اگر گریه میکند

تنها میانِ چند نفر گریه میکند

با ترسِ دختران چقدر گریه میکند

افتاده یادِ مادر و در گریه میکند

تکرار شد مصیبت پروانه بازهم

آتش به بیتِ اطهرش افتادُ گفت آه

یادِ صداى مادرش افتادُ گفت آه

عمامه اش که از سرش افتادُ گفت آه

وقتِ فرار، دخترش افتادُ گفت آه

ترسیده است دخترِ دردانه بازهم

یک نانجیب خنجرِ آماده مى کشید

یک بى حیا عمامه و سجاده مى کشید

بندِ طناب را که زنازاده مى کشید

شیخ الائمه را وسط جاده مى کشید

آسیب دید غیرت مردانه بازهم

بی احترام رفت ولى عمّه زینبش

بینِ عوام رفت ولى عمّه زینبش

در ازدحام رفت ولى عمّه زینبش

بزم حرام رفت ولى عمّه زینبش

وقت گریز شد دل دیوانه بازهم

دستِ عیالِ او به طنابى نرفت نه!

دست کسى به سوى حجابى نرفت نه

از صورتى عفیفه نقابى نرفت نه

ناموسِ او به بزم شرابى نرفت نه

رفتیم سمت مجلس بیگانه بازهم

بالاى تخت قائله اى بود، واى من

پیش رباب حرمله اى بود، واى من

زینب میان سلسله اى بود، واى من 

چوبِ بدونِ حوصله اى بود، واى من

خون شد روان از آن لب جانانه بازهم

محمد جواد پرچمی

***********************

به شکِ فقه یقین شد امام جعفر صادق

ثمن صدیق‌ و ثمین شد امام جعفر صادق

پس از پیمبر اکرم به خُلق از نظر خَلق

محمد ششمین شد امام جعفر صادق

 

به وقت جهل چنان شد اگر پیمبر اکرم

به روز فقه چنین شد امام جعفر صادق

نشست در وسط منبر سَلونی و این سان؛

بر آن رکاب نگین شد امام جعفر صادق

شبیه حضرت زهرا در آن جهنم کوچه

خودش بهشت برین شد امام جعفر صادق

شکست پشت در آن جا،به جای حضرت زهرا

خمید‌ و‌جایگزین شد امام جعفر صادق

شد افتخار برایش که در مصائب مادر

به او شبیه ترین شد امام جعفر صادق

میان معرکه چون شد نگاه شیخ الائمه؟

که صورتش پر چین شد امام جعفر صادق

به‌گریه گشت به دنبال گوشواره ی مادر

همین که نقش زمین شد امام جعفر صادق

مهدی رحیمی زمستان

***********************
نشسته روی لبم باز نام حضرت صادق

نوشته اند مرا هم ، غلام حضرت صادق

فدای لحن فصیح و پیام حضرت صادق

ستون مذهب ما شد ، کلام حضرت صادق

 

حدیث بی بدلش را بخوانم و بنویسم

بناست مکتب او را بدانم و بنویسم

رسید از سر خوانش هزار شاخه ی طوبی

رسید بر همه عالم هزار مطلب والا

کلیم علم پدر بود و از سلاله ی زهرا

غلام درگه او صد هزار یوسف و موسی

امام بود و همه شامل نگاه رحیم اش

چقدر رفته به اجداد با سخا و کریم اش

غریب بود و کنارش نبود یاور و یاری

برای غربت شیعه نداشت صبر و قراری

نشسته بود به قلب رحیم او چه شراری

همیشه در غم جدش شبیه ابر بهاری

همیشه بانی بزم عزای جد غریبش

چه گریه ها که نکرده برای جد غریبش

چه پیر گشته خدایا عزیز حضرت زهرا

چه خسته و چه غریب و چقدر بی کس و تنها

بگو به ابن ربیع ، ای حرامزاده ی دنیا

رهاش کن که نحیف است جسم حضرت آقا

بکش تو دست کثیف از سر امام غریبم

نزن شراره به بال و پر امام غریبم

دوباره آتش و دود و صدای هلهله آمد

به کوچه های مدینه دوباره زلزله آمد

صدای ضربه ی قفلی میان سلسله آمد

بگو به اهل و عیالش دوباره حرمله آمد

کمی امان بده عمامه بر سرش بگذارد

ببین برای سپاه شما خطر که ندارد

دو دست بسته و مثل علی چه بی کس و تنها

کشان کشان وسط کوچه ، یاد غصه ی زهرا

صدای دخترکان و صدای شیون زن ها

گرفته شعله ی آتش میان معرکه بالا

چه بی بهانه کشیدند پیر مکتب ما را

چه بد نشانه گرفتند قلب مذهب ما را

خراب شد دل عالم به پای روضه ی کوچه

گریست حضرت صادق برای روضه ی کوچه

گریز روضه ی ما شد ، فضای روضه ی کوچه

دوباره گریه کنیم از عزای روضه ی کوچه

گریز روضه همین جاست ، آتش و در و هیزم

گریز روضه همین است ، بی وفایی مردم

پوریا باقری

***********************

کاش خاموش کُنَد اشک ، مُصلایش را
کاش گیرند کمی زیرِ بغلهایش را

به زمین خورده و خاکی است ردایش رویش
کاش می‌شد بِتِکاننَد سَر و پایَش را

به زمین خورد ، زمین خورد ، زمین خورد مُدام
ولی از دست ندادند تماشایش را

درِ آتش زده کَم بود بیاُفتد ای کاش
بِبَرد از دَمِ در دخترِ نوپایَش را

کوچه سنگی است ، سرش درد گرفته نامرد
بی هوا هول نده ، سنگ است...ببین جایش را

او خودش خواسته تا روضه‌ی مادر گیرد
جُراتِ خویش نبینید مُدارایش را

او علی هست به کوچه نکشیدش اینبار
زنده کردید دوباره غمِ غمهایش را

قنفذ از راه از آن لحظه كه آمد میزد
میزند تا شکند بازویِ زهرایش را

دست بگذاشت به زانو نفسش تند شده
عمه‌ی کوچک خود دید و نَفَس‌هایش را

خیزران بود و سَر و طشتِ طلا و مشروب
کاش می‌شد که نبیند لبِ بابایش را

حسن لطفی

***********************


آقاى بى كسى كه غم ارثيه داشته
اُنسى به داغِ مادرِ اِنسيه داشته
كنج اتاقِ خويش حسينيه داشته
با اهل خانه مجلسِ مرثيه داشته

حالا گرفته روضه غريبانه بازهم

نشناختند خشكِ مقدس مئآب ها
خورشيدِ علم را پَسِ ابر حجاب ها
مُشتى، رُفوزه در پىِ درس و كتاب ها
شاگردهايشان همه در رختخواب ها

آتش زدند بر در يك خانه بازهم

حق ميدهيم مرد اگر گريه ميكند
تنها ميانِ چند نفر گريه ميكند
با ترسِ دختران چقدر گريه ميكند
افتاده يادِ مادر و در گريه ميكند

تكرار شد مصيبت پروانه بازهم

آتش به بيتِ اطهرش افتادُ گفت آه
يادِ صداى مادرش افتادُ گفت آه
عمامه اش كه از سرش افتادُ گفت آه
وقتِ فرار، دخترش افتادُ گفت آه

ترسيده است دخترِ دردانه بازهم

يك نانجيب خنجرِ آماده مى كشيد
يك بى حيا عمامه و سجاده مى كشيد
بندِ طناب را كه زنازاده مى كشيد
شيخ الائمه را وسط جاده مى كشيد

آسيب ديد غيرت مردانه بازهم

بي احترام رفت ولى عمّه زينبش
بينِ عوام رفت ولى عمّه زينبش
در ازدحام رفت ولى عمّه زينبش
بزم حرام رفت ولى عمّه زينبش

وقت گريز شد دل ديوانه بازهم

دستِ عيالِ او به طنابى نرفت نه!
دست كسى به سوى حجابى نرفت نه
از صورتى عفيفه نقابى نرفت نه
ناموسِ او به بزم شرابى نرفت نه

رفتيم سمت مجلس بيگانه بازهم

بالاى تخت قائله اى بود، واى من
پيش رباب حرمله اى بود، واى من
زينب ميان سلسله اى بود، واى من
چوبِ بدونِ حوصله اى بود، واى من

خون شد روان از آن لب جانانه بازهم

محمد جواد پرچمی

***********************

پيرِمردى كه بينِ سجاده
همه دم ذكرِ او خدا می‌بود
كنجِ اين خانه‌ى پُر از ماتم
روحِ او از تنش جدا مى‌بود

روضه‌هاى مدينه را مى‌خواند
روضه‌ى كوچه و درو ديوار
در خودش سخت می‌شكست آقا
تا‌كه میگفت از در و مسمار

ناله میزد از تَهِ جگرش
گريه‌هايش چه گريه آور بود
نفسش حبس میشد و میگفت
مادرم نوبهارِ حيدر بود

شبى اما به ناگهان دشمن
به درِ خانه‌اش شراره كشيد
او كه سرگرمِ ذكرِ يا رب بود
شعله‌ها را به چشم خود مى‌ديد

سر سجاده دوره‌اش كردند
در دلش اضطرابِ عالم بود
كودكانش به گريه اُفتادند

دورِ دستش طناب را بستند
نه عبايى و نه عصايى داشت
پا برهنه بدونِ نعلينش
به دلش يادِ ماجرايى داشت....

كه همه جانِ او به درد آورد
به گمانم خراب مولا شد
اين مدينه چقدر بى رحم است
تازه داغِ طناب مولا شد

نانجیبی به نام ابن ربیع...
به سرش نعره زد كه حركت كن
پشتِ مركب دوان دوان با من
تو بيا و اداى غربت كن

پشت مركب زمين فتاد آقا
اى حرامزاده ! كمى آرام
پا برهنه كه مى‌بری او را
از چه رو مى‌دهى به او دشنام؟

يادِ يك ماجرا دلش سوزاند
ماجرايى كه ماجرا دارد
ماجراى سه ساله و عمه
داغِ شام و خرابه‌ها دارد

ياد آن لحظه‌اى كه عمه‌ى او
بين نامحرمان گذر مى‌كرد
هر زمان كه سه ساله مى‌ترسيد
عمه‌اش جسم خود سپر مى‌كرد

آرمان صائمی

***********************

دوباره هیزم و آتش دوباره فاجعه ای
دوباره ضربه ی سنگین دست واقعه ای

چقدر مردم پست مدینه نامردند
دوباره هر دو سر کوچه را قرق کردند

ببین که آخر عمری چه بر سرت آمد
صدای ناله ی جان سوز مادرت آمد

مگر نه اینکه شما را دوان دوان بردند؟؟
دوان دوان نه که حتی کشان کشان بردند

مگر نه اینکه زدند ریسمان به بازویت ؟
مگر نه اینکه زدند با لگد به پهلویت؟

مگر نه اینکه شما بین کوچه افتادی ؟
به یاد مادر پهلو شکسته جان دادی ؟

بناست کوچه و بازار بی عبا بروی
بناست دیدن یک قوم بی حیا بروی

بناست تا که مدینه ادا کند دین ات !
بناست پای برهنه..کجاست نعلین ات ؟

بناست تا که نشیند به مرکبی لجنی
ولی تو پای پیاده نفس نفس بزنی

چقدر همسفر بد دهان عذابت داد
چقدر تهمت و زخم زبان عذابت داد

چه خوب شد پسِ دَر همسرت نیامده بود
میان کوچه پی ات دخترت نیامده بود

چه خوب شد در خانه نداشت مسماری
نبود لکه ی خونی به روی دیواری

علیرضا خاکساری

***********************

نشسته روی لبم باز نام حضرت صادق
نوشته اند مرا هم ، غلام حضرت صادق
فدای لحن فصیح و پیام حضرت صادق
ستون مذهب ما شد ، کلام حضرت صادق

حدیث بی بدلش را بخوانم و بنویسم
بناست مکتب او را بدانم و بنویسم

رسید از سر خوانش هزار شاخه ی طوبی
رسید بر همه عالم هزار مطلب والا
کلیم علم پدر بود و از سلاله ی زهرا
غلام درگه او صد هزار یوسف و موسی

امام بود و همه شامل نگاه رحیم اش
چقدر رفته به اجداد با سخا و کریم اش

غریب بود و کنارش نبود یاور و یاری
برای غربت شیعه نداشت صبر و قراری
نشسته بود به قلب رحیم او چه شراری
همیشه در غم جدش شبیه ابر بهاری

همیشه بانی بزم عزای جد غریبش
چه گریه ها که نکرده برای جد غریبش

چه پیر گشته خدایا عزیز حضرت زهرا
چه خسته و چه غریب و چقدر بی کس و تنها
بگو به ابن ربیع ، ای حرامزاده ی دنیا
رهاش کن که نحیف است جسم حضرت آقا

بکش تو دست کثیف از سر امام غریبم
نزن شراره به بال و پر امام غریبم

دوباره آتش و دود و صدای هلهله آمد
به کوچه های مدینه دوباره زلزله آمد
صدای ضربه ی قفلی میان سلسله آمد
بگو به اهل و عیالش دوباره حرمله آمد

کمی امان بده عمامه بر سرش بگذارد
ببین برای سپاه شما خطر که ندارد

دو دست بسته و مثل علی چه بی کس و تنها
کشان کشان وسط کوچه ، یاد غصه ی زهرا
صدای دخترکان و صدای شیون زن ها
گرفته شعله ی آتش میان معرکه بالا

چه بی بهانه کشیدند پیر مکتب ما را
چه بد نشانه گرفتند قلب مذهب ما را

خراب شد دل عالم به پای روضه ی کوچه
گریست حضرت صادق برای روضه ی کوچه
گریز روضه ی ما شد ، فضای روضه ی کوچه
دوباره گریه کنیم از عزای روضه ی کوچه

گریز روضه همین جاست ، آتش و در و هیزم
گریز روضه همین است ، بی وفایی مردم

پوریا باقری

***********************

به منبر می رود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهء اسلام بردارید

مبادا از قلم ها جابیفتد واژه ای اینک
که بر منبر قدح کج کرده ساقی جام بردارید

«سَلونی» را هدر کردند روزی مردمان، امروز
بپرسیدش! از اسرار جهان ابهام بردارید

الا ای شاعران! چشمان او آرایه وحی است
برای ما از آن باران کمی الهام بردارید

نسیم صبح صادق می وزد از گیسوی صادق
از آن مضمون پیچیده جناس تام بردارید

به فرزندان، به اهل خانه جز ایشان که می گوید
غلام خسته ام خفته، قدم آرام بردارید

اگر فرمان او باشد، نباید پلک برهم زد
به سوی شعله چون هارون مکّی گام بردارید

«رُویَّ عَن امامِ جعفر الصّادق لَه الرّحمَه...»
به جز احکام او چشم از همه احکام بردارید

به جای حج به سوی کربلا رفتن خداجویی است
کفن باید به جای جامه احرام بردارید

اگر در گوش نوزادی اذان می خواند، می فرمود
که با آب فرات و تربت از او کام بردارید

میان شعله ها آیات ابراهیم می سوزد
میان گریه، ختم سوره انعام بردارید

سید حمیدرضا برقعی

***********************

گفتم خليل زاده ام آتش عقب کشيد
دستى به روى شانه من با ادب کشيد

لعنت بر آنکه آتش از او با حياتر است
از پشت سر لباس مرا با غضب کشيد

با آنکه در مقابل خانه مرا زدند
همسايه اى نديد و کتک ها به شب کشيد

اينجا ميان روز زمين خورد مادرم
رويش عباى خويش امير عرب کشيد

شهر مدينه شهر زمين خوردها شده
سجاده را ز پاى من آن بى نسب کشيد

در کربلا زمانه غارت غلام شمر
در خيمه ها رداى تنى غرق تب کشيد

شبهاى جمعه مادر ما داد ميزند
گيسو گرفت قاتل و سر را عقب کشيد

بازار کوفه گريه کنان عمه جان ما
از دست بچه ها همه نان و رطب کشيد

صحبت ز شام و هلهله ها مى کشد مرا
آن لحظه اى که کار به بزم طرب کشيد

ميخواست داد عمه ما را در اورد
آتش به قلب سوخته ان بى ادب کشيد

اول شراب خورد و به سر يک نگاه کرد
با خنده چوب دستى خود روى لب کشيد

يک سرخ مو بلند شد از ما کنيز خواست
ترسيد دخترى و خودش را عقب کشيد

قاسم نعمتی

***********************

آتش به جان دلبر جانانه می زنند
با شعله ای که بر در این خانه می زنند

پیر و جوان که فرق ندارد برایشان
در میزنند و بعد چه جانانه می زنند

آتش نکرد افاقه و شمع غریب را
در پیش چشم مضطر پروانه می زنند

اینجا به هر روش که شده میزنند خلق
ضربه جدا و طعنه جداگانه می زنند

باشد بزن ولی نه سر کوچه بین خلق
یک سرشناس را که به هرجا نمی زنند

اینجا مدینه است طبیعی است هر کسی
تا زد برای حق علی چانه می زنند

افتاد یاد داغ عمویش که عده ای
دارند غنچه را دم گلخانه می زنند

جایی که بار شیشه پناهنده شد به سنگ
از دست مردمی که وقیحانه می زنند

مسمار هم حساب علی را نکرد پاک
اینجا فقط به نیت بیعانه می زنند

علی اکبر نازک کار

***********************

هرآنکه از سوی تو انتخاب خواهد شد

به ذره بودن خود آفتاب خواهد شد

میان طایفه مرجع حساب خواهد شد

فقیر دست تو عالی جناب خواهد شد

 

گدا کجا و تو با این مقام آقا جان

به منبری که نشستی سلام آقا جان

مقام علم، مقام تورا نشان داده

کلام نور تو بر حوزه ها توان داده

کنیز خانه ات آقا به مرده جان داده

حسین گفتن تو عرش را تکان داده

بساط روضه و گریه بپاست هرهفته

و صحن خانه ی تو کربلاست هرهفته

تو بین سجده ای و شعله ها بلند شده

چه دودی از در بیت الولا بلند شده

صدای نعره ی یک بی حیا بلند شده

کسی برای جسارت ز جا بلند شده

طناب دست علی بسته شد به دستانت

نگاه کن به زن و بچه ی هراسانت

غریب در وسط شهر آشنا شده ای

عمامه از سرت افتاد و بی عبا شده ای

میان عربده ها بی سرو صدا شده ای

شبیه عمه گرفتار اسب ها شده ای

نفس بگیر ندو بین کوچه ها اینقدر

که اذیتت نکند باز درد پا اینقدر

اگرچه زندگی ات آه و سربه سر درد است

اگرچه رد شدنت از سر گذر درد است

اگرچه بغض تو مابین صدنفر درد است

بگو که سهم تو هم از لگد کمردرد است؟

بگو که بر کف پای تو خار افتاده؟

گذار تو طرف نیزه دار افتاده؟

به هرطرف بدنت را که لشگری نکشید

کسی لباس تورا پیش مادری نکشید

کسی ز اهل و عیال تو روسری نکشید

ز گوش و گردن اطفال زیوری نکشید

به جسم بی رمق تو عصا زدند اصلا؟

سر تو را بروی نیزه ها زدند اصلا؟؟

سید پوریا هاشمی

***********************

خورشید تاریک است پیش روی صادق

محراب اهل آسمان ابروی صادق

جبریل زانو میزند پهلوی صادق

عالِم شده هرکس گذشت از کوی صادق

 

پیداست اسرار عوالم از نگاهش

پلکی زند میریزد عالِم از نگاهش

از کفر، مردم را گرفت و باخدا کرد

قفل مسائل را برای خلق وا کرد

با تیغ علم غیب خود غوغا به پا کرد

ظلم بنی عباسیان را برملا کرد

علمش حجاب جهل ها را پاره کرده

صادق بنی عباس را بیچاره کرده

در مکتبش باعلم، عالم پروری کرد

یعنی جهاد علمی اش را رهبری کرد

سربازهای عالمی جمع آوری کرد

از راه شاگردان خود روشنگری کرد

از بس به ریشه های دین خلق پرداخت

لرزه به پایه های کاخ ظلم انداخت

در راه حق گرچه کشیده زحمتش را

اما ندانستند قدر و قیمتش را

دشمن شکسته پیش مردم حرمتش را

با ناسزا دادند مزد خدمتش را

در کوچه های شهر یوسف را کشیدند

این گرگ ها پیراهن او را دریدند

میسوخت در آتش پر شیخ الائمه

از بسکه زد بر پیکر شیخ الائمه

عمامه افتاد از سر شیخ الائمه

حرمت شکست از مادر شیخ الائمه

مردی که در محشر دو عالم را شفیع است

ناراحت از نامردی ابن ربیع است

آتش گرفته رشته های دامنش را

ابن ربیع پست لرزانده تنش را

در بین مردم میکشد پیراهنش را

با ریسمان بستند دست و گردنش را

همسایه ها اینبار هم کاری نکردند

یعنی ولی الله را یاری نکردند

او صبح صادق بود و در دست شب افتاد

خیس عرق شد، عرش در تاب و تب افتاد

صدبار تا بغداد پشت مرکب افتاد

در راه چندین بار یاد زینب افتاد

چه بر سرش آورده اند ایام پیری

زیر لبش میگفت ای وای از اسیری

آن لحظه که شمشیر بر رویش کشیدند

خشم رسول الله را با چشم دیدند

با اینکه ناله های زهرا را شنیدند

در کربلا اما سر از جدش بریدند

در کربلا جد غریبش تیر میخورد

بر بوسه های مصطفی شمشیر میخورد

آرش براری

***********************
 
 مهدی جهاندار
 
بر گرده ی خود مثل علی نان و رطب داشت
صادق همه صبح است چه در خلوت شب داشت

شب تیره و تار و ظلمات است، پر از ظلم
صد سال پر از ظلمت جهلی که عرب داشت
 
می رفت که خاموش شود مشعل توحید
اسلامِ  وَ أکملتُ لکُم رو به عقب داشت

برخاست کسی مکّی و کوفی به فدایش
آوازه چنان داشت که تا شام و حلب داشت

در محضر او این همه شاگرد عجب نیست
بر تیغ علی این همه زنگار عجب داشت!

چون جابر حیّان کسی اسرار ندانست
جز آن که به درگاه تو زانوی ادب داشت
 
هفتاد و دو تا یارت اگر بود چه می شد
تیغ تو و پستوی نهان خانه سبب داشت

از صبح بپرسید که صادق به چه معناست
با عشق بگویید که یارم چه لقب داشت

***********************
 علی انسانی
 
از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت
من سفره‌ام کباب، به غیر از جگر نداشت

«ما  آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»
جز داغ دل نصیب، جگر بیشتر نداشت
 
بردند اگر به بزم عدو نیمه‌شب مرا
آن جا یزید و چوب تر و تشت زر نداشت

از کودکانِ لرزه به پیکر فتاده‌ام
یک تن امید دیدن روی پدر نداشت
 
گویی مدینه رسم شده خانه سوختن
سهمی دگر ز مادر خود این پسر نداشت

غم نیست خانه‌ام اگر آتش گرفت، شکر
گر خانه سوخت، فاطمه‌ای پشت در نداشت

***********************
 ایوب پرنداور
 
باز هم کوچه و یک لشکر بی عمامه
باز افتاده وسط حیدر بی عمامه

دود از یک طرف و هلهله از سمت دگر
کوچه لبریز شد از یک سر بی عمامه
 
سال ها پیش علی را به میان آوردند
حال افتاده میان، جعفرِ بی عمامه

باز این بیت پر از زخم ، همین بیت کبود
می کند گریه در آن محشر بی عمامه
 
کوچه وصل است به گودال پر از خنجر و خون
کوچه وصل است به یک حنجر بی عمامه

زیر شمشیر به آن جد غریبش می گفت:
به فدایت شوم ای مضطر بی عمامه

ارباً ارباست دلم مثل غزلهای فرات
ارباً ارباست چنان اکبر بی عمامه

گفت ای تیر سه شعبه تو چه کردی که چنین
مانده بر دست خدا اصغر بی عمامه؟

گفت ای تیغ چه کردی تو که پرپر میزد
ساقی تشنه لب پرپر بی عمامه؟

السلام ای نفس سوخته ی کرببلا
السلام ای سر خونین ،سر بی عمامه
 
به فدای تن سمکوب پر از خاک و شن ات
به فدای دلت ای سرور بی عمامه

کاش جای تو سر از پیکر من می بردند
جد مظلوم من ای رهبر بی عمامه

***********************
 مهدی جهاندار
 
به کودکان و زنان احترام می فرمود
به احترام فقیران قیام می فرمود

سلام نام همه انبیاست؛ او می گفت
سپس اشاره به دارالسلام می فرمود
 
کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می آمد و این را مدام می فرمود
 
کجا حرام خدا را حلال می دانست
کجا حلال خدا را حرام می فرمود
 
اگر که دست به پهلو گرفته ای می دید
به اشک و آه و دعا التیام می فرمود

"خوشا به حال کسانی که راستگویانند"
امام صادق علیه السلام می فرمود

***********************
 محسن ناصحی
 
جمعیت بیشتر از قبل شتاب آوردند
هیزم آورده و با قصد ثواب آوردند

روضه خوان گفت که یکبار دگر ابراهیم
رفت در آتش و این قوم عذاب آوردند
 
آنچه این شهر مسلمان سر پیرش آورد
کافران کی به سر اهل کتاب آوردند؟!

گفت این کوچه همان است و همان در، اینها
مثل آن روز لگد را به حساب آوردند

بر سر چیدن گل ولوله شد آخر هم
از میان در و دیوار گلاب آوردند

گفت پیر است و قرار است که او را ببرند
دست بردند به شمشیر و طناب آوردند
 
ناگهان گریه شد و گفت که نیّت کردند
بکنند آنچه سر طفل رباب آوردند

مثل هر بار که از کرببلا می خوانند
روضه خوان حنجره اش خشک شد، آب آوردند
***********************
 اعظم سعادتمند
 
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا می‌برد به خانهٔ او

شبی دلم به هوای زیارت آمده است
مگر قرار بگیرد در آستانهٔ او ...
 
از او بپرس به عقلم نمی‌رسد اصلاً
که چیست فلسفهٔ عشق بی‌کرانهٔ او

خوشا به حال عبایی که در کشاکش باد
گذاشته‌ست سرش را فقط به شانهٔ او

گذشته‌ها نگذشته‌ست باقی است هنوز
زبانه می‌کشد آتش از آشیانهٔ او
 
بگو چگونه از این شهر صبح صادق رفت
بگو برای من از رفتن شبانهٔ او

نه از غم است که من گریه می‌کنم امشب
فقط به خاطر لبخند صادقانهٔ او...

***********************
حجت الاسلام  جواد محمدزمانی
 
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینه‌ای که شب پیش صبح صادق داشت
میان حوزهٔ علمیه اختلاف نبود
که بهر رحلتش استاد، میل سابق داشت
و تا همیشه دگر بی‌مراد می‌مانند
چهار هزار مریدی که مرد عاشق داشت
به سمت مغرب اگر رفت عمر خورشیدش
هزار قلّهٔ پر نور در مشارق داشت
چه با شُکوه غم خود به دل نهان می‌کرد
چه شِکوه‌ها که از آن فرقهٔ منافق داشت
به غیر داغ محرم گلی ز باغ نچید
چقدر روضهٔ گودال در دقایق داشت
خلیل بود ولی آتشش سلام نشد
همان که در نفسش عطری از حدائق داشت
هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که «قال الامامُ صادق» داشت
سخن به محضرش این است ای حقیقت علم
ندیده چشم زمانه طلوع این همه حلم
 

کدام بغض گلوگیر در پگاهت بود
که رو به پنجرهٔ آسمان نگاهت بود
هنوز در تب شمشیر علم و حکمت توست
حریم مدرسه‌هایی که رزمگاهت بود
گواه گفته‌ام این نخل‌ها که همچو علی
شب مدینه پر از بغضِ سربه‌چاهت بود
نمانده جز گل لاله به باغ ابراهیم
که بین خانه فقط شعله‌ها پناهت بود
چنان به نیمه‌شبی می‌شکست حرمت تو
که قلب دشمن تو نیز عذرخواهت بود
چه خوب می‌شد اگر دست کم سه شمع و ضریح
به قبر سادهٔ ارواحُنا فداهت بود
برای غصهٔ تو کاش جای صبری بود
و دست کم به مزار تو سنگ قبری بود

***********************
 مهدی رحیمی

تا نگاهش را به روی قرص ماه انداخته
ماه را در فهم خود در اشتباه انداخته

روزگارش مثل شبهای پر از مهتاب شد
هرکسی چشمی در این چشم سیاه انداخته
 
نه فقط یوسف، که دست بی وفای روزگار
صادق آل علی را هم به چاه انداخته

باز هم تکرار کرده روزگار آن کوچه را
پشت درب خانه ای آتش به راه انداخته

چل نفر را دیده که پشت درِ یک خانه اند
چون به کوچه از شکاف در نگاه انداخته

زهر هم مانند میخ تیز اما از درون
خویش را بر پهلوی یک بی گناه انداخته

زهر کاری کرده که شیخ الائمه وقت وعظ؛
بین هر حرف خودش صدبار آه انداخته

زهر کاری کرده که فرزند مثل مادرش
گاه بالا برده دستش را و گاه انداخته

پیرمردی خسته در گودال حجره با عطش
کربلای  دیگری امشب به راه انداخته
 
هر امامی بارگاهش قد کشیده، این امام؛
زیر پای زائرانش بارگاه انداخته

بارگاهی از سکوت و مرقدی از جنس دل
بر فرازش گنبدی از جنس ماه انداخته

***********************
 ولی الله کلامی زنجانی
 
دین ما احمدی و مکتب ما حیدری است
گو دلا حیدریم مذهب من جعفری است
 
حضرت صادقم استاد بُود در همه عمر
شهریاری که به دستش عَلَم سروری است
 
مکتب سرخ حسین بن علی را نازم
که عروج نُه امام از دم آن رهبری است
 
تربیت یافته ی مکتب عاشورایند
اولیایی که به در حاجبشان صد پری است
 
همه از سلب حسینند اگرچه نه امام
لیک صادق همه جا شهرهء دانشوری است
 
عِلم صادق عَلم کرب وبلا را بگشود
گفت اعوان حسین دشمن طغیانگری است
 
کنیه اش عین حسین است، اباعبدالله
او حسین دگری در حرم دلبری است
 
همه را خواند به زیر عَلم عاشورا
گفت باکی حسینی ز جهنم بری است
 
ای که در موکب شاه شهدا سینه زنی
دم بزن حضرت صادق به دمت مشتری است
 
عهد خود با پسر فاطمه تجدید نما
گوهر عشق نگهدار دلت گوهری است
 
سربلندی چو رَوی زیر علم های حسین
چون علمدار ولایت پسر عسکری است
 
مادر آموخت (کلامی) به تو ذکر مولا
این ولایت اثر تربیت مادری است

***********************
 
کوچه‌ای بود و دری بود و امامی روی خاک
می‌دوید آشفته‌رو ماه تمامی روی خاک
 
بی عمامه، بی عصا، بی‌تاب قرآن می‌دوید
چند نوبت بین کوچه ریخت جامی روی خاک
 
رشته‌ی پوسیده‌ای را روی مرکب دیده‌ام
عُروَةُ الوُثقی و حبل لَاانفِصامی روی خاک...
 
می‌چکاند ابیات بر پای دری، آن نیمه‌شب
روضه‌هایی شور را با تلخ‌کامی روی خاک
 
از نجف آیینه آوردند در آغوشِ سنگ
ریخت در تعجیل‌شان وادِی السَّلامی روی خاک
 
از مدینه تا مدینه اسم‌هایی اعظم‌ست
اسم‌هایی روی نی، چندین اسامی روی خاک
 
قبله‌ی حاجاتِ ما را بی‌نمازان می‌برند
می‌رود در دست بت ‌«بیت الحرامی» روی خاک

***********************
 محسن ناصحی 
 
گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست

مثل جدش شده در کنیه «اباعبدالله»
در بقیع است ولی کرببلا هم با اوست
 
شیعه را کرببلا گرچه علمداری کرد
جعفری مذهبمان کرده و پرچم با اوست

من اگر مورم اگر هیچ ولی می‌‌دانم
«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»

زندگی‌نامهٔ او سطر به سطرش روضه‌ست
که مصیبات همه عالم و آدم با اوست
 
در غمش اشک، اگر ریخت اگر جاری شد
بانی روضهٔ سقاست و زمزم با اوست

لفظی از کوچه در این مرثیه محزون‌تر نیست
وارث محنت زهراست اگر غم با اوست

***********************
 حسن صنوبری
 
نشسته بر لب ساحل، شکسته‎ زورقِ عاشق:
که‎راست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟

به موجِ اشک، کِی آخر توان به اوج رسیدن؟
کجا حریفِ تو باشد دلِ شکستۀ قایق؟
 
*
نه فهمِ رنج تو آسان، نه درکِ اوج تو ممکن
زبان ناطقه الکن؛ سکوت، یک‎سره ناطق

مگر که اذنِ جنونم دهی چو «جابر جعفی»
وگرنه عقل ندارد رهی به کوی حقایق

تویی که علم یقینی، به دین اول و آخر
تویی که معنی دینی، به علم سابق و لاحق

چو طفل مکتب تو «بوحنیفه» است چه گویم
ز حلقۀ تو بجویم اگر مشایخ واثق

به حکم توست اگر زد «هشام» تیغ تکلّم
ز کیمیای تو «جابر»، حکیم گشته و حاذق

چه داشت خرقۀ «سفیان» به جز ریا -و چه عریان-؟
تو خرقه‎پوشِ خدایی نهان ز چشم خلائق

زبان گشودی و آنک شکست حقّۀ کافر
نگاه کردی و آنگه پرید رنگ منافق

عیار عقل تو بودی به گفتگوی مکاتب
مراد علم تو بودی ز جستجوی دقائق
 
تویی تو چشمۀ جوشان، تویی تو بحر خروشان
شکسته‎زورقِ ساحل، منم، به سوی تو شائق
**
ز خویش می‎روم امشب به سوی غربت دریا
سیاه‎پوش عزای امام جعفر صادق

***********************
 محمد رضا شفیعی
 
"بر جبین آسمان آثار غم شد آشکار
اشک می ریزند نم نم ابرهای داغدار

در میان سنگها آیینه ای تنها شده
روضه ی تنهایی اش هرگوشه ای برپا شده
 
غرق باران است هرکس جان او لایق شده ست
 باز عالم سوگوار حضرت صادق شده ست"

حضرت صادق که جان ما فدای درس او
دانش‌آموزان او هستیم و پای درس او

"یادگار مصطفی را قوم سرکَش می کِشند
خانه ی وحی و نبوت را به آتَش می کِشند

باز در چشمم غم مولا مجسم می شود
روضه های مادرش زهرا مجسم می شود

قصه ی تلخ هجوم گرگ ها بر خانه ای
ماجرای شعله و بال و پر پروانه ای

وای من شیخ الائمه بی عمامه بی ردا
زنده شد در خاطر من روضه های کربلا

آنچه پیرش کرده داغ کشته ی کرب و بلاست
آنچه دائم پیش چشم اوست شرح روضه هاست

روضۀ آن پیکر عریان به روی خاک ها
 بر سر او زخم ها بر پیکر او چاک ها

بر تن فرزند زهرا رد مرکب مانده است
داغ این بی حرمتی بر جان زینب مانده است

حاصل این روضه ها تنها نه اشک و آه ماست
خون اهل بیت پیغمبر چراغ راه ماست"

خون حق نورست و در ظلمت چراغ راه ماست
تا قیامت راه ما از راه  خفاشان جداست
 
راه ما راه علی راه حسین بن علی ست
شاهراه ما درین بیراهه ها امر ولی ست

زور و تزویر و زر و عصیان کجا؟ایمان کجا؟
دین سلمان ها کجا دین ابوسفیان کجا

پیش روی ما به جز آیینه ی اسلام نیست
درد ما رد یا قبول نامه ی بر جام نیست

مرگ بر اسلام آمریکایی و مکر یهود
بشنوید این نعره های مرگ بر آل سعود

مرگ بر لبخندها و بر خیانت های گرگ
بر جنایت های آمریکای شیطان بزرگ

بار دیگر جنگ احزاب است و میدانی خطیر
این سوی میدان علمداریست بیدار و دلیر

شیعه را دشمن شناسی و تبرا باورست
شیعه را اینک کسی از نسل حیدر رهبر است

باز با نام حسین فاطمه، غوغا کنیم
جان خود نذر حریم زینب کبرا کنیم

شام با ویرانه هایش خطبه خوان درد هاست
گرچه چندی میشود جولان گه نامرد هاست
 
دیگر از دست علمداری نمی افتد علم
چشم ناپاک حرامی ها نیفتد بر حرم

باز هم یک دجله ی دیگر ، عطش آورده است
کودکانی را که دریا با خودش آورده است
 
آن طرف در سازمان لال ها خون می خورند
کودکان را این طرف چون حرمله، سر می برند

از غم هم کیش خود داریم می‌میریم ما
آه و صد افسوس مشکی پوش کشمیریم ما

راه ما راه شهیدان، حرف ما حرف امام
جنگ با مستکبرین تا رفع فتنه، یک کلام

فاش می‌گوییم خط قرمز ما فتنه است
فتنه‌ای که قلب مولا قلب امت را شکست

در صفوف ما، به غیر از شور بیداری مباد
در دل ما، جز شمیم و عطر هشیاری مباد
 
هر که یار فتنه شد، آگاهش از این کار کن
هر که در این راه خوابش برد را بیدار کن

خادمانی که برای میزشان دلواپسند!
پس کجا و کی به درد مردم خود می‌رسند؟!

وای اگر ایمان ما صرف بده بستان شود
باز بیت المال, بیت الحال نااهلان شود

بارالها! تشنه‌گان قدرت از ما نیستند
تشنه‌گان خدمت تو، اهل دنیا نیستند

با جهاد و صبر، آری فتح در دستان ماست
دست شیطان کی مگر بالاتر از دست خداست؟!
 
راه ما تا روز آخر راه سرخ کربلاست
پس بپاخیزید یاران وقت عاشورای ماست

در میان باد و توفان در میان فتنه ها
شیعه هرگز گم نخواهد کرد راه خویش را

***********************
 محمود ژوليده

رئیس مذهب شیعه! جهان از آنِ شماست
ندای حق طلبی ،تشنهٔ جهانِ شماست

به گوشه گوشهٔ عالم به هر کجا نگیریم
به هر دیارِ غریبه، پُر از نشان شماست

نَه یار، بهر تو هِفده نفر، که بی إغراق
هزار لشگرِ آماده در میان شماست

که گفته سیصد و چندین نفر ندارد یار
بگو امام زمان را، زمان زمان شماست

بگو به عیسیِ مریم که شیخ عیسی را
دعا کند، که یکی از فدائیان شماست

ز شیخِ نیجریه تا به شیخِ بَحرِینَت
مطیعِ محضِ تو با لشگری، عیان شماست

اگر قطیف،نِمر را به ظلم از کف داد
مدینه تا به مدائن پُر از جوان شماست

و از عراق و یمن تا به سوریه، لبنان
سپاهِ حزب خدا، از مدافعان شماست

ز روستای صَراری گرفته تا به ٱحد
هنوز مُثلِه شدن، سهم شیعیان شماست

به رغم دشمنِ تکفیری اَت، به کوری خصم
هنوز نام علی شاهد أذان شماست

و ایستاده میان غبار احمد ها
هزار مَرد، چو احمد که در نهان شماست

قسم به روح خدا و قسم به سید علی
بیا به کشور ایران که آشیان شماست

به مُلک ری،به خراسان، به قم، بیا آقا
هزار دیده چو بَهجت به راه، جان شماست

به کعبه و به بقیع و چهار مظلومش
که کربلای حسینِ تو در أمان شماست

ضریحِ مرقدِ شش گوشه شاهدَت به یقین
که اربعین، حرمِ یار، میزبان شماست



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت
[ 28 / 4 / 1396 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام صادق (علیه السلام)

محمود ژولیده

همان امام که احیا نمود مکتب را
بنا گذاشت به عالم ستون مذهب را

به علم و حکمت و ایمان خویش روشن کرد
در آسمان امامت هزار کوکب را

ز انقلاب کلامش ، کمال حاصل شد
نجات داد ز بیداد ، هر معذب را

به نور علم و عمل پرورید در عالم
هزارها خلف صالح و مهذب را

بنای حوزه اگر باقرالعلوم گذاشت
به فقه جعفری آراست صادقش لب را

حیات مکتب شیعه حدیث و قرآن است
که هر دو علت بالندگیست مذهب را

ز بعد کرب و بلا، بعد باقر و سجاد
شکست صادق دین پشت ظلمت شب را

میان محفل علمی ز ظلم دشمن گفت
به اهل بیت ، هدایت نمود اغلب را

رواج داد که راه عروج ما روضه است
ادا نمود حقوق حسین و  زینب را

گناه شیخ الائمه چه بود ای مردم
شکست دشمن او آن دل مقرب را

شبیه حیدر کرار دست او بستند
شبیه فاطمه در شعله گفت یارب را

دوباره وقت نماز و هجوم نامردان
دوباره بی ادبی سیدی مؤدب را

چرا کسی نگران امام پیرش نیست
کجاست دادرسی ، غربت لبالب را

میان آن همه شاگرد یک نفر نشنید
صدای بغض گلوی رئیس مذهب را

امام مفترض الطاعه را پیاده کشاند
برای خویش مهیا نمود مرکب را

به روی صادق دین ناسزا ! زبانم لال
خدا عذاب کند دشمن مکذب را

هنوز تهمت بی دین به اهل دین رسم است
هنوز فتنه بَرَد مردم مذبذب را

به یاد تاول پای سه ساله که افتاد
مرور کرد همه روضه های آن شب را

****************************

سید هاشم وفایی

خورشید بود و ماه به نورش نظاره داشت
در کهکشان علم هزاران ستاره داشت

عطر کلام وحی زلعل لبش چکید
فضل و مقام و منزلتی بی شماره داشت

در مکتب فضیلت و جاوید دانشش
او«بوبصیر»و«مؤمن طاق»و «زراره» داشت

کس پی نبرده است براین نور لایزال
دریای فضل او مگر آخر کناره داشت

هرگز خزان ندید گلستان علم او
زیرا که این بهشت بهاری هماره داشت

سوگند بر ترنم قرآن که هل اتی
بر جود و بر سجیّت او استعاره داشت

آتش برای خادم او چون خلیل بود
وقتی تنور شعله کشید و شراره داشت

پوشانده است ابر غمی آفتاب را
هرگه به سوی کرب وبلا او نظاره داشت

لرزید بند بند تنش درعزای او
وقتی به داغ وماتم زهرا اشاره داشت

حاجت به زهر دادن این مقتدا نبود
زیرا دلی چنان جگرش پاره پاره داشت

تنها نه دربقیع«وفائی» که این امام
درسینه های ماهمه دارالزیاره داشت

****************************

امیر عظیمی

امروز، روز ناله و اندوه و ماتم است
روز عزای اشرف اولاد آدم است
چیزی شبیه روز حسین و محرّم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است

ای دل که در حریم تو اندوه کربلاست
اندوهبار حضرت صادق، دلِ خداست

هفت آسمان برای غمش گریه می کنند
دور مزار بی حرمش گریه می کنند
در زیر پرچم و علمش گریه می کنند
سینه زنان ز سوز دمش گریه می کنند

زانو بغل نموده، ملالی گرفته اند
کرّوبیان چه اشک زلالی گرفته اند

در این عزا برای تأمّل مجال نیست
این رزق گریه بی غم آقا حلال نیست
اشکت بدون حضرت صادق زلال نیست
در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
ای شیعه این عزا، چو عزای محرم است

شد سرنگون زِ باد مخالف چراغشان
آفت رسیده از در و دیوار باغشان
آن آتشی که سرزده آمد سراغشان
داغی نهاده بار دگر روی داغشان

نقّاش سرنوشت قلم را چه بد کشید
آتش دوباره از در و دیوار قد کشید

شیخُ الائمه ی غم ایّام دیده را
مرد مدینه مانده ی ماتم چشیده را
این زاده ی حسین شه سر بریده را
این پیرمرد خسته ی قامت خمیده را

ابن ربیع از چه به آزار می برد
در کوچه، بی عمامه و دستار می برد

در کوچه های بی کسی این پیرمرد دین
پای برهنه می دود و می خورد زمین
آهی کشید از جگرش، آهِ آتشین
با خاک کوچه زمزمه می کرداینچنین

" از روی خاک، امّ ابیها بلند شو
مادر بیا بخاطر بابا بلند شو"

هر چند روضه شمع تنش را مذاب کرد
او را به بر گرفت چنان شعله، آب کرد
چشم امام را که سراسر شراب کرد
زهری رسید آخر و او را کباب کرد

انگور زهر بار به داد دلش رسید
منصور عاقبت به مراد دلش رسید

هرچند بستری است، غمش سر نمی رسد
هنگام مرگ هم کرمش سر نمی رسد
اندوه شعله ور زِ دمش سر نمی رسد
این روضه بی حسین به آخر نمی رسد

جدّم حسین با لب تشنه شهید شد
با ضربه های نیزه و دشنه شهید شد

در قتلگاه ولوله شد، وای عمه ام
دور تنش چه غلغله شد، وای عمه ام
وقت سرور حرمله شد، وای عمه ام
لشگر به سمت قافله شد، وای عمه ام

این ها ز مرد های حرم سر گرفته اند
از بانوان قافله زیور گرفته اند

****************************

رضا رسولی

نه عمامه به سر و نه که ردا در بر داشت
در دلش حال و هوایی ز غم حیدر داشت
نیمه شب تا که به صورت به زمین خورد آقا
با لب غرق به خون زمزمه مادر داشت

****************************

غلامرضا سازگار

تو ولیّ اللّهی و آئینه ی پیغمبری
در شجاعت در فصاحت در بلاغت حیدری

فاطمه یا مجتبایی یا حسین دیگری
نور چشم سیّد سجّاد و نجل باقری

هم ابو عبداللّهی هم صادقی هم جعفری
صدق، شاهینی بود بر کفّۀ میزان تو

ای به روز بیکسی یار همه بی یارها
دیده از منصور دون بیدادها آزارها

حمله ور بر خانه ات خصم ستمگر بارها
شعله ور از خانه ات چون بیت زهرا نارها

اشک افشاندند بهر غربتت دیوارها
بلکه آتش بود در بیت الولا گریان تو

برد با پای پیاده دشمن کین گسترت
نه ردا بر دوش بود و نه عمامه بر سرت

ضعف بر تن، ذکر بر لب، اشک در چشم ترت
بارها می خواست جان گردد جدا از پیکرت

بود خالی آن دلِ شب جای زهرا مادرت
تا ببیند بر تو چون بگذشت از عدوان تو

تا کند با قتل تو منصور روز خلق شام
بارها شمشیر خود آورد بیرون از نیام

کرد بهر کشتنت با خشم و قهر از جا قیام
دید ناگه پیش رویش حضرت خیر الانام

زد نهیبش کی ستمگر دست بردار از امام
ورنه گیرم جان و سوزم مسند و ایوان تو

عاقبت شد از شرار زهر اعضای تو آب
ریخت در قلب تو آتش رفت از جسم تو تاب

گشت با مرگت مدینه صحنۀ یوم الحساب
آسمان فضل بودی سر نهادی بر تراب

عالمی در سایه امّا تربتت در آفتاب
چشم «میثم» نه جهان گردیده اشک افشان تو

****************************

مجتبی فلاح نیا

اف به قومی که به دست معجزه ایمان نداشت
حقشان است این چنین که سفره هاشان نان نداشت
خشکسالی لایق شهری ست که بعد از نبی
اعتقادی به دعای حضرت باران نداشت
آه باید این چنین ظلمی روا باشد به او
آن زمان که هیچ کس تعریفی از انسان نداشت
پا به نعلینش کند یک آن نخواهد شد ولی
پا برهنه میدوید و فرصت یک آن نداشت
ریسمان ها آنقدر محکم گلو را می فشرد
پشت مرکب ها نمی آمد یقینا جان نداشت

حرمت موی سپید قدکمان خواهد شکست
یک قدم آهسته گیرد استخوان  خواهد شکست

آه بی شرمانه آتش بر درش انداختند
هیزم سوزانده را روی پرش انداختند
حرمت موی سپیدش را نفهمیدند که
این چنین عمامه از روی سرش انداختند
آه انگاری که این روضه برایم آشناست
رد زخمی که به روی پیکرش انداختند
تازیانه، دست بسته، چشم کم سو، نیمه شب
با لگد من را به یاد مادرش انداختند
باز هم مردم شبیه شام و کوفه طعنه بر
بارش اشک از دو چشمان ترش انداختنئد

خوب شد آنجا کسی از درد دلتنگی نخورد
خوب شد از بام خانه هیچکس سنگی نخورد

آه باید گفت آقایی که در غم کم نداشت
قد انگشتان خود دور و برش آدم نداشت
آه باید گفت از زخمی که روی دست بود
آنقدر زخم عمیقی بود که مرهم نداشت
آه باید گفت او حتی برای بستنِ
زخم دور گردنش یک آشنایی هم نداشت
آه باید سوخت وقتی که در آن بزم شراب
دور خود از قوم خویشش نیز یک محرم نداشت
آه اما خوب شد شش ماهه یا دختر نبود
خوب شد که شانه ای از داغ لاله خم نداشت

خوب شد قاری قرآنم سر نی ها نشد
سمّ مرکب را ندید و بند بندش وا نشد

****************************

حسن لطفی

باز هم نوبتِ مدینه شد و
در غَمَش باز کربلا میسوخت
باز در کوچه یِ بنی هاشم
خانه ای بین شعله ها می سوخت

نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
درِ آتش گرفته را اما
ناگهان رویِ کودکان بستند

به پَرِ دامنی در این دسته
آتشِ چوبِ شعله وَر نگرفت
پدر از خانه رفت شَکرِ خدا
پهلویِ او به میخِ در نگرفت

نفسش بند آمده، نامرد
در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش
پیرمرد است میخورد به زمین
بینِ کوچه کِشان کِشان نبرش

شرم از رنگِ این محاسن کن
رحم کُن حالِ کودکانش را
این چنین رفتن و زمین خوردن
درد آورده اُستخوانش را 

حق بده که به یادِ او انداخت
گَرد و خاکی که بر محاسن داشت
مادرش را که تا درِ مسجد
داغِ بابا عزای محسن داشت

حق بده که به یادِ او انداخت
عرقِ سردِ رویِ پیشانیش
خونِ رویِ جبینِ جدش را
عمه و رنجِ کوچه گردانیش

حق بده که به یادِ او انداخت
عمه اش را گُذر گُذر بردند
از مسیری که ازدحام آنجاست
یعنی از راهِ تنگ تر بردند

حق بده که به یادِ او انداخت
گیسوانش که خاک آلوده اند
گیسویی را که در دلِ گودال
غرقِ خون رویِ خاک ها بودند

رویِ این کوچه ای که از سنگ است
همه جایش نشانیِ او بود
یادِ یک حنجر است این دفعه

نوبتِ روضه خوانی او بود


هرچه او بیشتر نَفَس میزد
بیشتر می زدند زینب را
تیغ شان مانده بود در گودال
با سپر می زدند زینب را

سَرِ شب کودکان همه در خواب
تا سحر میزدند زینب را
یک نفر در میان گودال و
صد نفر میزدند زینب را

****************************

غلامرضا سازگار

ای چراغ دانشت گیتی فروز
تا قیامت پیشتاز علم روز

آفرینش را کتاب ناطقی
اهل بینش را امام صادقی

صدق از باغ بیابانت گلی
مرغ وحی از بوستانت بلبلی

نور دانش، از چراغ علم تو
لاله می روید ز باغ حلم تو

روشنی بخشیده بر اهل زمان
همچو قرص آفتاب از آسمان

اهل دانش، سائل کوی تواند
تشنه کامان لب جوی تواند

خضر در این آستان هوئی شنید
بوعلی زین بوستان بوئی شنید

نیست تنها شیعه مرهون دمت
ای گدای علم و عرفان عالمت

جفر درّی دریم عرفان تو
کیمیا از جابر حیان تو

قلب هستی شد منیر از این چراغ
بو بصیر آمد بصیر از این چراغ

مکتب فضلت مفضّل ساخته
شورها در اهل فضل انداخته

شعله در دست غلامت رام شد
صبح باطل از هشامت شام شد

روح، روح از درس قرآنت گرفت
لالة حمرا ز حمرانت گرفت

آسمان معرفت خاک درت
سائل درس زُراره پرورت

آفتاب از ظل استقلال تو است
علم همچون سایه در دنبال تو است

ای وجود عالمی پا بست تو
ای چراغ عقل ها در دست تو

ای فروغت تافته در سینه‌ها
روشن از تصویر تو آئینه‌ها

تا تو هستی پیشوای مذهبم
ذکر حق آنی نیفتد از لبم

ذرّه ای از نور خورشید تواَم
هر چه‌ام در معرض دید تواَم

مذهبم را بر مذاهب برتری است
ایده و مشی و مرامم جعفری است

کیستم مه شافعی نه حنبلی
نیستم جز پیرو آل علی

ای علومت را به عالم چیرگی
نور دانش بی فروغت تیرگی

شرح فضلت را چه حاجت بر کتاب؟
آفتاب آمد دلیل آفتاب

با احادیث تو نور علم تافت
دین حیات خویشتن را بازیافت

ای فدای لعل گوهر بار تو
هر چه گردد کهنه، جز آثار تو

از تو دل دریای نور داور است
چون بحار مجلسی پرگوهر است

شیعه را از تو زلالی صافی است
کافی شیخ کلینی کافی است

شیعه باشد تا قیامت رو سفید
کز تواش پیریست چون شیخ مفید

مشعل تقوا و دینداری ز تو است
شیخ طوسی، شیخ انصاری ز تو است

گوهر بحرالعلوم از بحر تو است
این شهر آشوب‌ها از شهر تو است

مکتبت شیخ بها می‌پرورد
سید طاووس ها می‌پرورد

در ریاض فضل تو شاخه گلیست
کیست آن گل شیخ حر عاملیست

با دمت روح خدا می‌پروری
چون خمینی مقتدا می‌پروری

ما از این مکتب کتاب آموختیم
ما از این مشعل چراغ افروختیم

این شعار ما به هر بام و دریست
اهل عالم مذهب ما جعفریست

تیرگی‌ها را به دور انداختیم
خویش را در بحر نور انداختیم

علم گر چه گوهری پر قیمت است
بی چراغ مذهب او ظلمت است

ای همه منصورها مغلوب تو
ای تمام علم‌ها مکتوب تو

ای کشیده از عدو آزارها
رو سوی مقتل نهاده بارها

پای بنهاده بدان جاه رفیع
دست بسته همره ابن ربیع

همچنان نخلی کزو ریزند برگ
داد آزارت عدو تا پای مرگ

سخت باشد سخت، پیری چون ترا
ایستادن پیش دشمن روی پا

سینه‌ات از سنگ غم بشکسته بود
قامتت رنجور و پایت خسته بود

پیش چشم مصطفی خصم پلید
تا سه نوبت تیغ بر رویت کشید

ای به سینه درد و داغت را درود
ای مزار بی چراغت را درود

کاش مانند غبار غربتت
می‌نشستم در کنار تربتت

کاش بر قبر تو همچون آفتاب
روی خود را می‌نهادم بر تراب

کاش مانند چراغی تا سحر
در بقیعت داشتم سوز جگر

صبر مات و بی قرار صبر تو است
اشک «میثم» لاله‌ای بر قبر تو است




موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام صادق (علیه السلام)
[ 18 / 5 / 1394 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعارشهادت امام جعفر صادق (علیه السلام)


      بگذارید از این خانه عبا بردارد
      لااقل رحم نمایید عصا بردارد
      
      بگذارید در این حلقه دود و آتش
      طفل ترسیده از این معرکه را بردارد
      
      پیر مرد است نبندید دو دستش نکشید
      وای اگر دست نحیفی به دعا بردارد
      
      کوچه ای تنگ و دلی سنگ و زمین خوردن ها
      استخوانی که ترک خورد صدا بردارد
      
      آی نامردِ سواره نفسش بند آمد
      فرصتی ده قدمی پشت شما بردارد
      
      رمقش نیست ولی می رود و می خواهد
      که قدم یاد غم کرب وبلا بردارد
      
      آخرین روضه ی او روضه ی گودالش بود
      وقت آن است به لب بانگ عزا بردارد
      
      تشنگی بود و لبی چاک و تنی خون آلود
      لشگری حلقه زده رسم حیا بردارد
      
      خوب پیداست چرا این همه نیزه اینجاست
      هر کسی آمده یک سهم جدا بردارد
      
      هر کسی آمده یک تکه بگیرد بکشد
      بیشتر تا که تنت زخم جفا بردارد
      
      کاش میشد که سنان تا که سنان را نزند
      دست از گیسوی بر خاک رها بردارد
      
      زجرکُش می کند این قاتل خنجر در مشت
      کاش میشد که از این حنجره پا بردارد
      
      مشعل حرمله روشن شده عمه ای کاش
      چشم از دختر انگشت نما بردارد
      
      حسن لطفی

*************************


      پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری
      روی جانت اثر کینه ی دشمن داری
      
      بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد
      فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد
      
      آتش از موی سفیدت نفسی شرم نکرد
      از نماز شب تان هیچ کسی شرم نکرد
      
      خانه ای که تپش مدرسه ی ایمان بود
      آتش از هر طرفش شعله ی سر گردان بود
      
      کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند
      ریسمان ها به دل سوخته ات خندیدند
      
      ریسمان را که کشیدند چنین افتادی
      عقب مرکب دشمن به زمین افتادی
      
      در حسینیه ی چشمت حرمی بر پا شد
      خانه ات آینه ی غربت عاشورا شد
      
      گرچه عمامه سرت نیست سرت اما هست
      حرمتت سوخته شد بال و پرت اما هست
      
      پا برهنه به سر کوچه کشیدند تو را
      خوب شد نیمه ی شب بود ندیدند تو را
      
      مادرت بین همین کوچه نفس گیر شده
      علی از داغ همین حادثه ها پیر شده
      
      حسن کردی

*************************

      دارد ميان هيئت خود گريه ميكند
      با اهل بيت عصمت خود گريه ميكند
      با داغ ِ هَتك حرمت خود گريه ميكند
      دارد براي غربت خود گريه ميكند
      
      آتش گرفت خانه اش اما سپر نداشت
      بين ِچهار هزار نفر يك نفر نداشت
      
      مشعل به دستها وسط خانه ريختند
      يك عده بي هوا وسط خانه ريختند
      اموالِ خانه را وسط خانه ريختند
      جمع ِحسودها وسط خانه ريختند
      
      بين نماز بود و مجالش نداده اند
      حتي امان به اهل و عيالش نداده اند
      
      بين هجوم بي خبر و يادِ مادر است
      ديوارهاي شعله ور و يادِ مادر است
      تنها ميان درد سر و يادِ مادر است
      افتاده است پشت در و يادِ مادر است
      
      شكر خدا خميده به ديوار و در نخورد
      بال و پرش به تيزي مسمار و در نخورد
      
      اين پير ِسالخورده عصا بر نداشته
      آرام تر هنوز عبا بر نداشته
      نعلين خويش را به خدا بر نداشته
      شيخ ِ حرم عمامه چرا بر نداشته
      
      او را كشان كشان وسط كوچه ميكِشند
      در پيش اين و آن وسط كوچه ميكِشند
      
      اين غُصه را به نام مدينه سند زدند
      بر آه آهِ خستگي اش دستِ رد زدند
      در كوچه ها چقدر به آقا لگد زدند
      ميگفت نام فاطمه و حرف بد زدند
      
      از بس دويده خميده شده،بي رمق شده
      اين پير ِمردِ غمزده خيس ِ عرق شده
      
      گيرم خميده در بر انظار رفته است
      پاي برهنه از سر بازار رفته است
      گيرم به پاي هر قدمش خار رفته است
      با دستِ بسته مجلس اغيار رفته است
      
      شكر خدا كه پيرهنش پا نخورده است
      در زير چكمه ها دهنش پا نخورده است
      
      محمد جواد پرچمی

*************************


      کاش می شد بگذارند مهیا گردد
      شب او صبح به محراب مصلا گردد
      
      شب او صبح نشد،نیمه شب او را بردند
      تا که با زخم زبان آن شبش احیا گردد
      
      شعله بر خانه اش انداخت حرامی تا زود
      در این خانه به یک ضربه ی پا وا گردد
      
      در آتش زده کم بود بیافتد رویش
      باز کم بود که میخی به تنی جا گردد
      
      پیش طفلان پی مرکب پدر پیری رفت
      تا که این کوچه پر از ناله ی بابا گردد
      
      دو قدم راه نرفته به زمین می افتاد
      تا که تکرار زمین خوردن زهرا گردد
      
      فرصتی هیچ ندادند و کشیدند تنش
      قبل از آنی که نفس تازه کند پا گردد
      
      گرچه می خورد زمین گرچه کشیدند زخاک
      روضه ای خواند غمش باز مداوا گردد
      
      روضه ی غربت پیری که به زانو آمد
      به امیدی که گل گمشده پیدا گردد
      
      پیر مردی به سر نعش جوانش آمد
      شاهد کم شدنش وقت تقلا گردد
      
      ارباً اربا بدنی دید به دستش فهمید
      هرچه کردند نشد تیغ دگر جا گردد
      
      دشنه و تیغ و تبر دست به دست هم داد
      بدنی باز شود مثل معما گردد
      
      دست و پا زد پسری تا پدری جان بدهد
      دست و پا زد پسری تا کمری تا گردد
      
      دست انداخت به دور بدنش ریخت زمین
      دست انداخت دهانش نفسش وا گردد
       
      چشم را نیزه گرفته است اگر چشمی بود
      کاش می شد نظرش خدمت بابا گردد
      
      چند عضو از بدن اکبرش آنجا کم بود
      خواهرش بود ولی حلقه ی نا محرم بود
      
      حسن لطفی

*************************


      بردند برای همه دنیا خبرش را
      غمنامه اي از سرخي چشمان ترش را
      
      حتي رمقي نيست به دستان ضعيفش
      آتش زده زهری همه ي بال و پرش را
      
      هم سن زيادش سبب خستگي اش شد
      هم شعله زده زهر تمام جگرش را
      
      اطفال و عيالش همگي دل نگرانند
      سوزانده ز آهش همه ي دوروبرش را
      
      آن شب كه پي مركب دشمن به زمين خورد
      ديگر نشده راست بگيرد كمرش را
      
      بي حرمتي و بي ادبي شد به مقامش
      بدجور شكستند دل شعله ورش را
      
      آنقدر تنش آب شده گوشه ي بستر
      ديدند همه حال بد محتضرش را
      
      عمريست براي دل خود روضه گرفته
      پر كرده غم كوچه فضاي سحرش را
      
      سخت است برايش كه فراموش نمايد
      آن مادر و آن ناله ي در پشت درش را
      
      محمد حسن بیات لو

*************************

      باز هم پشت در خانه صدا پیچیده
      بوی دود است که در بیت ولا پیچیده
      
      عده ای بی سر و پا دور حرم جمع شدند
      باز هم، همهمه در کوچۀ ما پیچیده
      
      آن طرف نعره شیطانیِ "آتش بزنید"
      این طرف صوت مناجات و دعا پیچیده
      
      خلوت پیرترین مرد مناجات شکست
      حرف حمله ست که در زمزمه ها پیچیده
      
      چکمه از پای درآرید حرم محترم است
      عطرِ سجادۀ آقا کفِ پا پیچیده
      
      آبرو دارد و پیراهنِ او را نکشید
      پیرمرد است به پاهاش رَدا پیچیده
      
      دور تا دور گلویش شده زخمی بس کن
      خُب! ببین گوشۀ عمامه کجا پیچیده
      
      بین درگاهی خانه نفسش بَند آمد
      گوئیا زمزمۀ فضه بیا پیچیده
      
      شکر حق روسریِ دختری آتش نگرفت
      چه صداهاست که در کرببلا پیچیده
      
      دختری داد زد عمه عمو عباس کجاست؟
      به پر و پای همه شمر چرا پیچیده؟
      
      هر چه سر بود که اینان همه بر نیزه زدند
      پس چرا حرمله دور شهدا پیچیده؟
      
      یک نفرنیست بگیرد جلوی چشم رباب
      یک سری را به سرِ نیزه جدا پیچیده
      
      قاسم نعمتی

*************************


      حلقۀ اشک چو در چشم ترم می پیچد
      ناله ی بی کسی ام بین حرم می پیچد
      
      جای اصحاب که در خواب تغافل هستند
      مثل گرداب بلا دور و برم می پیچد
      
      با وجودی که شبانه کتکم زد دشمن
      در همه شهر مدینه خبرم می پیچد
      
      این یهودی چه وقیحانه به دور دستم
      ریسمان بین قنوت سحرم می پیچد
      
      دشمنم مثل علی پارچۀ عمامه
      دور گردن عوض دور سرم می پیچد
      
      تا ز درگاهیِ خانه گذرم می افتد
      بی هوا درد میان جگرم می پیچد
      
      مسئله باز برایم شده در کوچه چرا
      گوشۀ چادر و پا هر دو به هم می پیچد
      
      بعد از آن ضربه سنگین عدو چون مادر
      همه عالم به خدا دور سرم می پیچد
      
      گیرد او موی سرم در نگهِ اهل حرم
      صحنۀ کرب و بلا در نظرم می پیچد
      
      قاسم نعمتی

*************************


      دوباره هیزم و آتش دوباره فاجعه ای
      دوباره ضربه ی سنگین دست واقعه ای
      
      چقدر مردم پست مدینه نامردند
      دوباره هر دو سر کوچه را قرق کردند
      
      ببین که آخر عمری چه بر سرت آمد
      صدای ناله ی جان سوز مادرت آمد
      
      مگر نه اینکه شما را دوان دوان بردند
      دوان دوان نه که حتی کشان کشان بردند
      
      مگر نه اینکه زدند ریسمان به بازویت
      مگر نه اینکه زدند با لگد به پهلویت
      
      مگر نه اینکه شما بین کوچه افتادی
      به یاد مادر پهلو شکسته جان دادی
      
      بناست کوچه و بازار بی عبابروی
      بناست دیدن یک قوم بی حیا بروی
      
      بناست تا که مدینه ادا کند دین ات
      بناست پای برهنه... کجاست نعلین ات
      
      بناست تا که نشیند به مرکبی لجنی
      ولی تو پای پیاده نفس نفس بزنی
      
      چقدر همسفر بد دهان عذابت داد
      چقدر تهمت و زخم زبان عذابت داد
      
      چه خوب شد پس در همسرت نیامده بود
      میان کوچه پی ات دخترت نیامده بود
      
      چه خوب شد در خانه نداشت مسماری
      نبود لکه ی خونی به روی دیواری
      
      علیرضا خاکساری



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: اشعارشهادت امام جعفر صادق (علیه السلام)
[ 30 / 5 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام صادق(علیه السلام)

منی که بر همه عالم گره گشا بودم
میان موج مصیبات مبتلا بودم

همیشه غفلت اصحاب دردِسر ساز است
به وقت فتنه چه بی یار و آشنا بودم

کنار منبر من مکتب جدید زدند
در آن غبار زمان چشمۀ هدی بودم

حیققت همه قرآن میان قلب من است
منم که بر همۀ خلق رهنما بودم

شبی که از همه سو ریختند در خانه
فقط به یاد غریبیِ مرتضی بودم

قیام داشتم و ناگهان زمین خوردم
سحر که غرق مناجات با خدا بودم

در آستانۀ در صورتم به جایی خورد
اسیر ضربۀ سیلیِ بی هوا بودم

میان کوچۀ باریک گیر افتادم
شبیه مادر خود زیرِ دست و پا بودم

همین که شعلۀ آتش به دامنم افتاد
نفس نفس زدم و یاد خیمه ها بودم

اگرچه شکر خدا دختری نسوخت ولی
به یاد شام غریبان کربلا بودم

سرم برهنه، شبانه کسی ندید چه شد
به یاد شام و نظرهای بی حیا بودم

کمی ز روضۀ گودال بر سرم آمد
به گیسوان پریشان چو در نوا بودم

نخورد یک نوک نیزه به پیکرم اما
به یاد قاری بالای نیزه ها بودم

قاسم نعمتی

********************

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو
آتش نشد شرمنده از موی سر تو

از نعره مستانه یک نامسلمان
آن شب پرید از خواب شیرین دختر تو

دست خدا را باز بستند این جماعت
آقا چه خالی بود جای مادر تو

با رفتن تو آسمان هم گریه می کرد
آن شب نبود عمامه ای روی سر تو

پای برهنه پشت یک مرکب دویدن
نگذاشت نایی در میان پیکر تو

در کوچه های خلوت شهر مدینه
تنها غریبی بود یار و یاور تو

دیدند خیلی داغدار کربلایی
شام غریبان شد به پا در محضر تو

جای هزاران سجدۀ شکرانه دارد
خنجر نیامد بر ضریح حنجر تو

محمد حسین رحیمیان

 



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام صادق(علیه السلام)
[ 27 / 5 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام صادق(ع)

      
      پر از شميم بهشت است منبرت آقا
      به برکت نفحات معطرت آقا
      
       هنوز عطر و شميم محمدي دارد
      گلِ دميده ز لبهاي أطهرت آقا
      
       شبيه حضرت خاتم مدينه العلمي
      علوم مي چکد از خاک معبرت آقا
      
       چهار هزار حکيم و فقيه و دانشمند
      رهين مکتب انديشه گسترت آقا
      
       اشاره هاي نگاهت زُراره مي سازد
      شنيدني است کرامات محضرت آقا
      
       و ديده ايم به وقت جهاد انديشه
      هزار مرتبه ما فتح خيبرت آقا
      
       ببين که شيعه‌ی صبح نگاه تو هستيم
      در آسمان هميشه منورت آقا
      
       هنوز شيعه و « قال الامامُ صادق» هست
      کنار چشمه‌ی جاري ِ کوثرت آقا
      
       سبد سبد گل لاله به باغ دل دارم
      به احترام دل داغ پرورت آقا

      نبود غير گل آه و غنچه‌ی شيون
      به باغ بغض گلوگير حنجرت آقا

       مگر نه شيعه‌ی‌ تو در تنور آتش رفت
      چگونه سوخت بهشت معطرت آقا

       در آن شبي كه تو را پا برهنه مي بردند
      بهشت عاطفه ها بود پرپرت آقا

      چه كرد با دل تو كوچه‌ی بني هاشم
      چه کرد با دل تو داغ مادرت آقا

       هنوز غربت و غم ارث خاندان علي است
      طناب و کوچه و دست مطهرت آقا

       من از حضور شريفت اجازه مي خواهم
      كه روضه خوان شوم امشب برابرت آقا

       اگر چه حرمتتان را شكسته اند آن شب
      نبسته اند ولي دست خواهرت آقا

       چه خوب شد كه نشد در مقابل چشمت
      كبود ، چهره‌ی معصوم دخترت آقا

      گل گلوي تو را دشنه اي نبوسيده
      و ماهِ نيزه نشينان نشد سرت آقا

       به حرمت لب تو ، چوب پا نزد آنجا
      و داغ نعل نديده است پيكرت آقا
      
      یوسف رحیمی
       
      ********************
       
       
      باز گرفته دلم برای مدینه
      باز نشسته دلم به پای مدینه
      
      شکر خدا عاشق دیار حبیبم
      شکر خدا که شدم گدای مدینه
      
      بال فرشته است، سایبان قبورش
      بال فرشته است،خاک پای مدینه
      
      در کفنم تربت بقیع گذارید
      صحن بقیع است، کربلای مدینه
      
      کرب و بلا می­شود دوباره مجسم
      تا که به یاد آورم عزای مدینه
      
      دست من و لطف دست با کرم تو
      جان به فدای بقیع بی حرم تو
      
      سنّ تو، قدّ تو را کشیده خمیده؟
      یا که خداوند آفریده خمیده؟
      
      منحنی قدت از کهولت سن نیست
      شاخه ی سیبت ز بس رسیده، خمیده
      
      بس که غریبی تو ای سپیده محاسن
      شیعه اگر چه تو را ندیده، خمیده
      
      نیست توان پیاده رفتنت ای مرد
      پس به کجا می روی خمیده، خمیده
      
      هر که صدای تو را میان محله
      وقت زمین خوردنت شنیده، خمیده
      
      در وسط کوچه ها صدای تو این بود
      مادر من، مادر شهیده، خمیده
      
      کیست که دارد تو را ز خانه می آرد؟
      در وسط کوچه ها شبانه می آرد؟
      
      وقتی درِ خانه در برابرت افتاد
      خاطره ای در دل مطهرت افتاد
      
      مرد محاسن سپید شهر مدینه
      کاش نگویی چگونه پیکرت افتاد
      
      گرم خجالت شدند خیل ملائک
      حرمت عمامه ات که از سرت افتاد
      
      راستی این کوچه آشناست، نه آقا؟
      یعنی همین جا نبود مادرت افتاد؟
      
      تکیه زدی تا تنت به خاک نیفتد
      حیف ولی لحظه های آخرت افتاد...
      
      علی اکبر لطیفیان
       
      ********************
       
       
      رنج این روضه مرا سوزانده
      که لعینی دل تو لرزانده
      
      خانه ای را که ملک در آن است
      دشمنت با شرری سوزانده
      
      آن چنان سخت هجوم آوردند
      که دهان همگی وا مانده
      
      بسکه بی رحم تو را می بردند
      کفشهایت دم در جا مانده
      
      به جفا کاری و حرمت شکنی
      دشمنت کینه به دل می رانده
      
      بخدا سخت تر از این غم نیست
      که عدو چشم تو را گریانده
      
      بارالها تو نیار آن روزی
      که شود حجت حق درمانده
      
      دل من هم به تسلای غمت
      پشت دیوار بقیع جامانده
      
       کمال مومنی
       
       ********************
       
        
      دل گرفته یاد ایوان بقیع
      دیده ای داریم گریان بقیع
      حیف بر خاکش بتابد آفتاب
      سایه­ی عرش است بر جان بقیع

      غربتش چون شمع آبم می­کند
      صحن ویرانش خرابم می­کند

      نسل در نسل عشق دارم، عاشقم
      چون گرفتارت کما فی السّابقم
      شیعه­ی فقه و اصول مذهبم
      زنده از انوار قال الصّادقم

      کرسی درست جهاد اکبر است
      ابن حیّان و مفضّل پرور است

      فاطمیّه سفره­ی جانانه ات
      بود هر شب روضه­ی ماهانه ات
      درس اول روضه خوانی بود و بس
      تا حسینیّه است مکتب خانه ات

      روزی یک عمر ما دست شماست
      خرج راه کربلا دست شماست

      باز بر بیت ولا آتش زدند
      نیمه شب وقت دعا، آتش زدند
      باز هم دست ولایت بسته و
      پشت در صدیقه را آتش زدند

      نه ردایی نه عمّامه بر سرت
      بود خالی جای زهرا مادرت

      سالخورده طاقتش کم می شود
      بی زدن هم قامتش خم می شود
      بر زمین می افتد و در کوچه ها
      تا که ضرب دست محکم می شود

      ... خود به خود ای وای مادر می کند
      یاد خون زیر معجر می کند

      خوب شد خواهر گرفتارت نشد
      نیزه ای در فکر آزارت نشد
      اهل بیتت را کسی سیلی نزد
      زیور آلات کسی غارت نشد

      خواهری می­کرد با حسرت نگاه
      دست و پا می­زد حسین در قتلگاه

      احسان محسنی فر
       
     *******************
      
      گوشه ای از حرای حجره ی خویش
      نیمه شب ها،خدا خدا می کرد
      طبق رسمی که ارث مادر بود
      مردم شهر را دعا می کرد
      *
      هر ملک در دل آرزویش بود
      بشنود سوز ربنایش را
      آرزو داشت لحظه ای بوسد
      مهر و تسبیح کربلایش را
      *
      هر زمان دل شکسته تر می شد
      «فاطمه اشفعی لنا» می خواند
      زیر لب با صدای بغض آلود
      روضه ی تلخ کوچه را می خواند
      *
      عاقبت در یکی از آن شب ها
      دل او را به درد آوردند
      بی نمازان شهر پیغمبر
      سرسجاده دوره اش کردند
      *
      پیرمرد قبیله ی ما را
      در دل شب،کشان کشان بردند
      با طنابی که دور دستش بود
      پشت مرکب،کشان کشان بردند
      *
      ناجوانمردهای بی انصاف
      سن و سالی گذشته از آقا !؟
      می شود لااقل نگهدارید
      حرمت گیسوی سپیدش را
      *
      پابرهنه،بدون عمامه
      روح اسلام را کجا بردید؟
      سالخورده ترین امامم را
      بی عبا و عصا کجا بردید؟
      *
      نکشیدش،مگر نمی بینید!؟
      زانویش ناتوان و خسته شده
      چقدر گریه کرده او نکند؟
      حرمت مادرش شکسته شده
      *
      ای سواره،نفس نفس زدنش
      علت روشن کهن سالی است
      بسکه آقای ما زمین خورده!؟
      در نگاه تو برق خوشحالی است
      *
      جگرم تیر می کشد آقا
      چه بلاهایی آمده به سرت!
      تو فقط خیزران نخورده ای و
      شمر و خُولی نبوده دور و برت
      *
      به خدا خاک بر دهانم باد
      شعر آقا کجا و شمر کجا!؟
      حرف خُولی چرا وسط آمد؟
      سرتان را کسی نبرد آقا؟
      *
      به گمانم شما دلت می خواست
      شعر را سمت کربلا ببری
      دل آشفته ی محبان را
      با خودت پای نیزه ها ببری
      *
      شک ندارم شما دلت می خواست
      بیت ها را پر از سپیده کنی
      گریه هایت اگر امان بدهد
      یادی از حنجر بریده کنی

      وحید قاسمی
       
      ********************
       
      همان امام غریبی که شانه اش خم بود
      به روی شانه ی پیرش غم دو عالم بود
      
      میان صحن حسینیه ی دو چشمانش
      همیشه خاطره ی ظهر یک محرم بود
      
      دل شکسته ی او را شکسته تر کردند
      شبیه مادر مظلومه اش پر از غم بود
      
      اگر تمام ملائک زگریه می مردند
      به پای خانه ی آتش گرفته اش کم بود
      
      حدیث حرمت او را به زیر پا بردند
      اگر چه آبروی خاندان آدم بود
      
      شتاب مرکب و بند و تعلل پایش
      زمینه های  زمین خوردنش فراهم بود
      
      مدینه بود و شرر بود و خانه ای ساده
      چه خوب می شد اگر یک کمی حیا هم بود
      
      امان نداشت که عمامه ای به سر گیرد
      همان امام غریبی که شانه اش خم بود
      
       علی اکبر لطیفیان

********************

     امشب چرا اینقدر نورانی ست؟
      شاید کسی نان می پزد شاید
      شاید کسی نذری پزان دارد
      بدجور بوی دود می آید!

 

      .

      از کوچه تنگ بنی هاشم
      نزدیک باب جبرئیل انگار
      آری، شعاع سرکش این نور
      از بیت «صادق» می رسد اینبار
      .

      ای وای اینجا نور؟! نه نار است
      انگار دارم خواب می بینم
      نه، مثل اینکه عین بیداری ست
      پروانه ای بی تاب می بینم
      .

      ای کاش میمُردم، نمی دیدم
      اینگونه احوال امامم را
      شرمنده ام از اینکه می گویم
      تعبیرهای نا تمامم را:
      .

      فرزند ابراهیم و اسماعیل
      بر روی آتش راه می پیمود
      آن آتشی که سرخی داغش
      بود از تبار هیزم نمرود
      .

      از خاطرات کوچه، تصویری
      ناگاه در ذهنش تجسّم کرد
      اشک از کنار گونه اش بارید
      بغض فدک در او تلاطم کرد
      .

      یاد دوشنبه آتشش می زد

      کوثر میان شعله ها می سوخت
      چشم دلش را بین آن غوغا
      بر مادر بی یاوری می دوخت
      .

      یاد امیرالمؤمنین می کرد
      آن «یابنَ أم...إستَضعَفونی» را
      یکباره در پیش نگاهش دید
      مسمارهای داغ خونی را
      .

      بر گریه هایش خنده می کردند
      بر ناله هایش هلهله، امّا...
      او خواند در آن حال نامطلوب
      چندین و چندین نافله، امّا...
      .

      یک حرف در این سینه جا مانده
      زخم سر و پیشانی اش از چیست؟
      آثار ناموزونِ خاک آلود
      بر چهره ی عرفانی اش از چیست؟

      .

      این کوچه تاریک است و ناهموار
      بی شک به روی خاک افتاده ست
      با دیدن این ماجرا یادِ...
      آن صحنه ی غمناک افتاده ست
      .

      با دست های بسته و تهدید
      مزد رسالت را ادا کردند
      یک مشت نامرد خدا نشناس
      بی حرمتی بر هل اتی کردند
      .

      موی سپیدش را نمی بینید!
      آه نفس هایش که می آید
      کف می زنید و قهقهه هرگاه
      آوای زهرایش که می آید
      .

      این باغ و پر پر کردنش؟ هرگز

      آقای ما هجده بغل یاس است

      از مادرش حرفی نزن! خاموش

      بر نام زهرا سخت حسّاس است

      .

      این خاندان ارثش پریشانی ست
      گاهی مدینه گاه در کوفه
      یا در حصار شصت طغیانگر
      یا روضه های داغ مکشوفه
      .

      آقا خودش هم خوب می داند
      بی کربلا این شعر ویران است
      باید بمیرد شاعرش، وقتی
      حرف از لب و تشت است و دندان است
      .

      یک روز در تشتی جگر دارند

      یک روز در آن تشت، سر دارند
      یک روز سرهایی که بر دار اند
      یک روز بر داری قمر دارند

      .

      این بیت ها قدری معطّل شد

      تا اینکه حرف تلّ و مقتل شد

      در گیر و دار قافیه، آخر

 

      شاعر درون شعر منحل شد
      
      مجید لشگری
       
     



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام صادق(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 6 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام صادق(ع)

       
      شیخ الائمه ام که شکستند حرمتم
      با هیزم آمدند شبانه زیارتم
      
      در احترام موی سپیدم همین بس است
      در بین شعله ها شد تکریم ساحتم
      
      من دست بسته بودم و یاران به خواب ناز
      آنجا کسی نبود نماید حمایتم
      
      من مرد بودم این شد و ای وای مادرم
      این تنگنای کوچه نماید اذیتم
      
      سجاده ام کشید و بماند چگونه برد
      خاکی شده زکینه لباس عبادتم
      
      بادست بسته ،پای برهنه ، نفس زنان
      مرکب دوانیش بخدا برد طاقتم
      
      خوردم زمین و ناله زدم عمه جان مدد
      قدری کمان چو قامت تو گشته قامتم
      
      در بین راه گشته پریشان محاسنم
      از بسکه دست بسته زمین خورده صورتم
      
      تفسیر مقتل «قبض شیبه » شده
      این صورت کبود و رخ پر جراحتم
      
      قاسم نعمتی
       
      ******************
       
       
      وقتی یک عمر بجز ناله و چشم تر نیست
      هیچ چیزی که از این زهر جفا بهتر نیست
      
      چقدر خدمتِ بر مردمان شهرش کرد
      جواب زحمت او ناسزا به مادر نیست
      
      اگر چه هیزم و آتش به خانه اش بردند
      ولی دگر خبر از میخ و سینه و در نیست
      
      از این که پای برهنه به کوچه آمد،گفت:
      که زخم پای پر از خار،سهم دختر نیست
      
      شبیه جد غریبش اسیر دشمن شد
      ولی روایتی از تیغ تیز خنجر نیست...
      
      یحیی نژاد سلامتی
       
      ******************
       
       
       كشيد بند طناب و شما زمين خوردي
       شبيه مادرتان بي هوا زمين خوردي
      
       تمام آينه ها ناگهان ترك خوردند
       مگر چقدر شما با صدا زمين خوردي؟
      
       چه عاشقانه سر كوچه ي بني هاشم
       به ياد حضرت خيرالنساء زمين خوردي
      
       شتاب مركب و زانوي خسته باعث شد
       طي مسير، شما بارها زمين خوردي
      
       صداي ناله ي زهرا مدينه را لرزاند
       به دست بسته،غريبانه تا زمين خوردي
      
       دلت شكست و به ياد رقيه افتادي
       خودت براي رضاي خدا زمين خوردي
      
      وحید قاسمی

       
      ******************
       
       
       طنين هق هق باد و فغان كوچه ي سرد
       صداي خنده ي نحس سواره اي ولگرد
      
       دوباره روضه ي تلخ طناب و دست امام
       زمانه مثل علي با شما چه بد تا كرد!
      
       در درون حجره عبا و عصاش جا مانده
       نكش! نه! محض رضاي خدا، نرو برگرد
      
       زبان به طعنه گشود آن نواده ي ابليس
       به اهل بيت نبي بارها جسارت كرد
      
       چقدر بي ادبانه عزيز فاطمه را
       كشان كشان، دل شب مجلس شراب آورد
      
       شكست حرمت موي سپيد آقايم
       كنار ميز قمار جماعتي نامرد
      
       همه نشسته و او ايستاده مي بيند
       جنون رقص غرور دو طاس تخته ي نرد
      
      وحید قاسمی
       
    ******************

      
      مثل همیشه شهر مدینه عزاگرفت
      از دود آه حضرت صادق فضا گرفت
      
      هفت آسمان برای غمش گریه می کنند
      از غصه اش دل پره درد خدا گرفت
      
      از زهر آه سینه او پر حرارت است
      این زهر از او مجال نیاز و دعا گرفت
      
      از آن شبی که شعله در خانه اش زدند
      درد قدیمی دل او باز پا گرفت
      
      درد قدیمی دل او داغ مادر است
      دردی که جان زپیکر آل عبا گرفت
      
      وقتی که تارموی سفیدش به خاک خورد
      شهر مدینه هاله محنت سرا گرفت
      
      وقتی که دست بسته از آتش عبور کرد
      مضمون یاس وشعله از آن ماجراگرفت
      
      شکر خدا که دیده ی او میخ در ندید
      میخی که در ظرافت یک سینه جا گرفت
      
      این ضربه ها کشید به گودال قتلگاه
      وقتی که شمر گیسوی شه ازقفا گرفت
      
      آمد دوازده صدا پشت یکدگر
      دریای خون تمام تن کربلا گرفت
      
      سر از بدن جدا شد و برنیزه شد بلند
      این منظره توان ززمین وسما گرفت
      
      سنگش زدند و وای که غلطیدبر زمین
      بوی سر حسین همه کوچه ها گرفت
      
      بوی تنور و شعله و خاک وزمین چه باک
      بوی شراب از لب طشت طلا گرفت
      
      این سر که چیزی از سر ورویش نمانده بود
      جان از وجود دخترک بی نوا گرفت
      
      مجتبی صمدی شهاب
       
     ******************
      
      فصل غم آمده زمان عزاست
       کنج سینه شراره ها دارم
      رخت ماتم به تن نمودم و باز
       بین چشمم ستاره ها دارم
      **
      آسمان نگاه غمبارم
      رنگ و بوی مدینه را دارد
      هر چقدر آه هم اگر بکشم
       از تب سینه باز جا دارد
      **
      آنکه یک عمر پای مکتب خود
       روضه میخواند و عاشقانه گریست
      گریه هایش شبیه باران بود
       آن امامی که صادقانه گریست
      **
      ظلم تاریخ باز جلوه نمود
       وقت تکرار قصه شومی ست
      با تبانی آتش و هیزم
      جاری از چشم، اشک مظلومی ست
      **
      آتش دشمنان به پا شده در
       خانه ای در میان یک کوچه
      میرود بی عمامه مردی در
       غربت بی امان یک کوچه
      **
      داغیِ سینه میکند باور
       بانفس هاش آه سردی را
      خاک این کوچه ها نمیفهمند
       غربت اشک پیر مردی را
      **
      پیر مردی که سوز آتش را
      ساکت و بی کلام حس میکرد
      پیرمردی که درد غربت را
      مثل جدّش مدام حس میکرد
      **
      پیرمردی که تا زمین میخورد
       نفسش در شماره می افتاد
      دست خود میکشید بر روی خاک
       یاد آن گوشواره می افتاد
      **
      یاد یک گوشواره خونین
       یاد اشک نگاه طفلی بود
      یاد آن مادری که زود گرفت
       دست خود را به روی چشم کبود
      **
      نیمه شب تا که دشمن آقا را
      میکشید او به ناله می افتاد
      یاد یک کاروان و یک کودک
       یاد اشک سه ساله می افتاد
      **
      یاد آن کودکی که حس میکرد
       زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را
      شوری اشک او چه میسوزاند
       زخم صورت ...و جای آبله را
      
      مسعود اصلانی
       
      ******************
       
      کوچه کوچه مدينه لبريز از
      عطر و بوي محمّدي شده است
      به تن شهر باز گشته حيات
      غرق در رفت و آمدي شده است
      **
      دم به دم با دم مسيحائيت
      منتشر مي کني حقايق را
      به ديار مدينه مي بخشد
      چشمهاي تو صبح صادق را
      **
      مثل جدّت مدينة العلمي
      ششمين آفتاب انديشه
      با بيان پيمبرانه‌ي تو
      شد به پا انقلاب انديشه
      **
      با شکوه تو تا هزاران سال
      سرفراز است رايت شيعه
      که به «قال الامام صادق» ها
      زنده مانده هويّت شيعه
      **
      لحظه لحظه زُراره پرور بود
      يابن طاها! نبوغ چشمانت
      شده صدها مفضّل و جابر
      ريزه خوار فروغ چشمانت
      **
      در عروج الهی ات هر دم
      جان تو شوق بندگي دارد
      نيمه‌ی شب قنوت دستانت
      درس عشق و پرندگي دارد
      **
      مست پرواز مي‌کند دل را
      ربناي فصيح چشمانت
      به جهان جان تازه بخشیده
      لحظه لحظه مسيح چشمانت
      **
      يک شب بيقرار و باراني
      که تو بودي انيس سجاده
      از غم تو فراتِ خون مي شد.....
      ...زمزم چشم خيس سجاده
       **
      آن شبي که در آتش کينه
      باغ ياس و شقايقت مي سوخت
      هيزم و تازيانه آوردند
      چقدر قلب عاشقت مي سوخت
      **
      اي محاسن سپيد آل الله!
      دست بسته تو را کجا بردند
      تن تو در مدينه بود اما
      دلتان را به کربلا بردند
      **
      قلب تو مثل اين حسينيه ها
      شب جمعه هميشه هيأت داشت
      داغ هفتاد و دو گل پرپر
      در نگاه ترت اقامت داشت
      **
      گريه بر داغ سيد الشهدا
      شده بود افضل العباداتت
      وقت روضه دل تو زائر بود
      گوشه‌ی قتلگاه ميقاتت
      **
      مجلست روضه خوان نمي خواهد
      در حضورت اشاره اي کافي است
      تا شود حجره‌ی تو کرب و بلا
      گريه‌ی شيرخواره اي کافي است
      **
      آن شبي که سه مرتبه آمد
      خاتم الانبيا به ياري تو
      از غروب غريب عاشورا
      ياد مي کرد اشک جاري تو
      **
      ....اين طرف بي کسي اهل حرم
      آن طرف ازدحام و هلهله بود
      اين طرف يک امام بي ياور
      آن طرف يک سپاه حرمله بود
      **
      ديگر از کاروان عاشورا
      چشم در خون نشسته اي مانده
      تکيه گاهي به غير غربت نيست
      آه نيزه شکسته اي مانده
      **
      يک نگاهش به غربت زينب
      يک نگاهش به سوي جانان است
      لحظه هاي تلاطم عرش و
      لحظه هاي عروج قرآن است
       **
      ضربه‌ی تيغ ها رقم مي زد
      غرق خون،‌ اعظم مصائب را
      «أم حسبت...» به روي ني بردند
      سر زخمي نجم ثاقب را
      
      یوسف رحیمی
       
       ****************** 
       
      غروب سرخ نگاهش به رنگ ماتم بود
      غريب شهرِ خودش نه ، غريب عالم بود
      
      چقدر روضة كرب و بلا بپا مي داشت
      به روي سر در خانه هميشه پرچم بود
      
      اگر چه زخم جگر تازه مي شد اما باز
      براي داغ دلش روضه مثل مرهم بود
      
      هميشه در وسط كوچه بني هاشم
      پر از تلاطم اشكِ مصيبت و غم بود
      
      شبي كه در تب آتش بهشت او مي سوخت
      شكسته قامت و آشفته حال و درهم بود
      
      شتاب مركب و پاي برهنه آقا
      ميان كوچه زمين خوردنش مسلّم بود
      
      كبودِ زخمِ طناب و اسارت و غربت
      چقدر در نظرش كربلا مجسّم بود
      
      خلاصه لحظة‌ آخر ، زمان تدفينش
      بساط غسل و بساط كفن فراهم بود
      
      در آن زمان به خدا هر دلي پريشانِ
      شهيد بي كفن واديِ محرّم بود
      
      به زخم پيكر گل ، بوريا نمي پيچيد
      اگر كه پيرهن پاره پاره اي هم بود
      
      یوسف رحیمی 
       
       ******************       
       
      مادر چه گویمت که عدو جز جفا نکرد
      حق تو را ادا ننمود و چه ها نکرد
      
      مادر به خانه تو عدو از در آمدند
      دشمن ز بام آمد و شرم از خدا نکرد
      
      من در نماز بودم و سجاده را کشید
      افتادم و رعایت سن مرا نکرد
      
      چون بید لرزه بر تن اطفال من فتاد
      او هم ز هیچ جرم و جفایی اِبا نکرد
      
      پای و سر برهنه به پیشش دوان دوان
      او خود سواره بود و ز جدم حیا نکرد
      
      **



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام صادق(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 6 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام صادق(ع)


       
      ای بهار همیشه های خدا
      ای که از آسمان شدی جاری
      از چه این روزها شکسته شدی
      بغض داری ولی نمی باری
      **
      لااقل صبر کن مسافر شب
      گریه کن گریه در معابر شب
      صبح صادق بجز تو کیست بگو
      کیست جز تو امام بیداری
      **
      گاه گاهی که حرف هم داری
      شهر در خواب می رود انگار
      آه آقا چه می کشی با این
      استخوانی که در گلو داری
      **
      تو بگو از کدام طایفه ای
      که همیشه خدای عاطفه ای
      لطف ها می کنی برای کسی
      که برایت نمی کند کاری
      **
      پس کجایند نافله خوان ها
       که دل نافله شبانه شکست
      کی به درد  تو می خورد آقا
       نافله های سرد و تکراری
      **
      پس کجایند عالمان سحر
       یک نفر از چهار هزار نفر
      که شبانه امام را بردند
      پا برهنه به خفت و خواری
      **
      کوچه ای در مدینه منتظر است
      تا که روضه بخوانی از دیوار
      تا تو هم مثل مادرت آنجا
      حس کنی بین درب و دیواری
      **
      تا که کوچه به کوچه پخش شود
      هم صدایی غربتت با او
      تا بفهمند فاطمی هستی
      مثل مادر به غم گرفتاری
      **
      تا که دست تو را نبندند و
       هی به یاد علی نخندند و
      نکشندت پیاده اینگونه
       هی به قصد امام آزاری
      **
      تا به تو زهری از جفا ندهند
      تا به پیش تو ناسزا ندهند
      تا مگرشرمی از رسول کنند
       نبرندت به بزم میخواری
      **
      شب شد و یک عبا و عمامه
      باز هم بین کوچه افتاده
      باز هم اهل خانه می ریزند
      پشت پای تو گریه و زاری
      **
      می برند به قصر سرخ بلا
      کوفه یا شام یا که کرببلا
      بهتر است یک کمی با خود
      تربت از قتلگاه برداری
      
      رحمان نوازنی
       
      *********************
       
      ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم
      بوسه زن های عبای پسر فاطمه ایم
      بنویسید فدای پسر فاطمه ایم
      گریه کن های عزای پسر فاطمه ایم
      
      چشم ما چشمه ای اندازه ی دریا دارد
      هر چه ما گریه کنیم از غم او جا دارد
      
      پیرمردی که خدا در سخنش پیدا بود
      زردی برگ گل یاسمنش پیدا بود
      سنّ بالایش از آن خم شدنش پیدا بود
      با وجودی که خزان در بدنش پیدا بود
      
      نیمه شب بر سر سجّاده عبادت می کرد
      مثل یک عاشق دلداده عبادت می کرد
      
      ماجرایی که نباید بشود، امّا شد
      باز هم واژه ی «حرمت شکنی» معنا شد
      پای آتش به در خانه ی آقا وا شد
      در آتش زده مثل جگر زهرا شد
      
      ولی این بار در خانه دگر میخ نداشت
      کار بر سینه ی پروانه دگر میخ نداشت
      
      تا شکست آینه اش اشک زلالش افتاد
      با تماشای چنین منظره بالش افتاد
      تا که وحشت به دل اهل و عیالش افتاد
      باز هم خاطره ای بد به خیالش افتاد
      
      ناگهان سنگ دلی آمد و آقا را برد
      بی عمامه پسر فاطمه را تنها برد
      
      می دوید آه چه با تب نفسش بند آمد
      پابرهنه پی مرکب نفسش بند آمد
      وسط کوچه دل شب نفسش بند آمد
      نه که یک بار مرتّب نفسش بند آمد
      
      با چنین سرعتی افتادن آقا قطعی است
      با زمین خوردن او گریه ی زهرا قطعی است
      
      آهِ بی فاصله اش مرثیه خوانی می کرد
      اشکِ پر از گله اش مرثیه خوانی می کرد
      اثر سلسله اش مرثیه خوانی می کرد
      پای پر آبله اش مرثیه خوانی می کرد
      
      دختری را که یتیم است پیاپی نزنید
      زخم هایش چه وخیم است! پیاپی نزنید
      
      عمّه ام در سر بازار ... نگویم بهتر
      عدّه ای هرزه و بیکار ... نگویم بهتر
      با دف و هلهله و تار ... نگویم بهتر
      ناگهان چشم علمدار  ... نگویم بهتر
      
      تا که او را جلوی نیزه ی سقّا بردند
      ناله زد آه عمو روسری ام را بردند
      
      محمد فردوسی
       
      *********************

      
      اگر چه اصل و نسب از تبار اُلفت داشت
      به بی وفائی این روزگار عادت داشت
      
      دوباره سینه ی دریائی اش پر از غوغاست
      که بین آن همه شاگرد باز هم تنهاست
      
      شب و سکوت و مناجات دل نوازش بود
      فضای شهر پر از عطر جانمازش بود
      
      ز سوز اشک، تن پیرمرد می لرزید
      وَ پا به پای تنش خاک سرد می لرزید
      
      نشانه ها همه آیات شام آخر بود
      که این همه به لبش ذکر وای مادر بود
      
      سر نماز و دعا بود دوره اش کردند
      چقدر مردم این قوم پست و نامردند
      
      چقدر ساده شکستند خلوت او را
      وَ زیر پای نهادند حرمت او را
      
      طناب و این همه آدم دگر برای چیست؟
      برای بردن یک پیرمرد لازم نیست
      
      دوباره داغ مدینه خدا به خیر کند
      امام و دشمن و کینه خدا به خیر کند
      
      برو فرشته بیاور عبای آقا را
      دوباره جفت نما کفش های آقا را
      
      کسی نمی دهد این جا بها به موی سپید
      که باز کار امامی به قتلگاه کشید
      
      امام پیر پیاده نفس نفس می زد
      زمین که خورد اجازه نداشت برخیزد
      
      به روی خاک کشیدند جسم مولا را
      دوباره تازه نمودند داغ زهرا را
      
      شبانه رفت و غریبانه تا خدا پر زد
      از این قفس وَ از این شهر بی صفا پر زد
      
      دوباره باز عزا بین عرش بر پا شد
      امام پیر هم از بی حرم ترین ها شد
      
      محمد ناصری

       
      *********************

      
      پیر مردی که در همین کوچه
      خانه اش جنب خانه ی ما بود
      مکتبی مملو از محصل داشت
      باز اما غریب و تنها بود
      **
      او که شبها میان این  کوچه
      مثل ابر بهار می بارید
      بارها در کلاس هایش گفت
      حرمت خانه را نگه دارید !
      **
      بارها گفته خانه محترم است
      در _آن را به زور وانکنید
      نام زهرا و نام فاطمه را
      بی وضو ، لحظه ای صدا نکنید
      **
      مرد می گفت یار دین باشید
      اگر از شیعیان خوب منید
      او همیشه موکدا می گفت
      که زن باردار را نزنید
      **
      یکی از شیعیان او می گفت
      مرد یکروز داده هشداری
      آرزو کردهست در این شهر
      روی در ها نبود مسماری
      **
      پیرمرد آب را اگر می دید
      سخن از حنجر و عطش میزد
      کسی از گوشواره گر می گفت
      با دو دستش به صورتش میزد
      **
      حرف او را کسی نمیفهمید
      او زغمهای خود ولی می گفت
      وقتی او را به زور می بردند
      زیر لب او علی علی می گفت
      
      پیمان طالبی 
       
      *********************

      
      نسیم سمت دمشق و عراق افتاده
      به دست اوخبری داغ ِداغ افتاده
      
      که جعفربن محمد به فکر ترویج ِ
      اصول شیعه برای وفاق افتاده
      
      چنان به بحث نشسته که بین مکتب ها
      به غیر شیعه تماما فراق افتاده
      
      به یک روایت قال النبی او حتی
      سگ دوانقی از واق واق افتاده
      
      هزار نخبه چنان جابربن حیان هم
      به خاک پای تو با اشتیاق افتاده
      
      ولی مدینه ی بعداز سقیفه در راه است
      دری دومرتبه در احتراق افتاده
      
      میان کوی بنی هاشم از دری دیگر
      دوباره میخ به فکرطلاق افتاده
      
      به بی پناهی گنجشک های شهرقسم
      به یک درخت... نه...آتش به باغ افتاده
      
      "رواق منظرچشم ِ"تو شد که زهرایی
      در آستانه ی در...در رواق افتاده
      
      شنیده اند اگر کوچه را پسرهایش
      برای این پسرش اتفاق افتاده
      
      برای آتشی آماده کرده اند آن را
      شبیه جسم تو هرجا اجاق افتاده
      
      مسیر زهر دراین سینه خوب معلوم است
      به پنبه زار تن تو چراغ افتاده
      
      بقیع گشت سرانجام کربلای شما
      که مدتی ست بدون سراغ افتاده
      
      به جای اینکه به روی دوپا بلند شود
      بدون سردر و دیوار و طاق افتاده
      
      بمیرم...آه...که حتی میان زوّارش
      فضای دلهره و اختناق افتاده
      
      شب شهادت تو این هم از غریبی توست
      که سوی تو گذر یک کلاغ افتاده
      
      مهدی رحیمی
       
       *********************
       
     
      گفتیم با خجالت دل بعد بوتراب
      معصوم دیگری نشود بسته در طناب
      
      دیدیم دست هرچه امام است بسته شد
      شیعه چرا نمیرد از این شرم بی حساب
      
      گفتیم زهر کین به امامی نمی دهند
      دیدیم هر زمان جگر دیگری کباب
      
      گفتیم احترام به سجّاده می کنند
      دیدیم سجده را ششمین بار در عذاب
      
      گفتیم شب، دگر مه نو سر برهنه نیست
      دیدیم ماه، پای برهنه زند رکاب
      
      گفتیم دیگر از سر عمامه نمی کشند
      دیدیم بی عمامه، امامی شود عتاب
      
      گفتیم بر سه ساله دگر زجر و غصّه نیست
      دیدیم پیر مرد شد از زجر و غصّه آب
      
      گفتیم خانه را دگر آتش نمی زنند
      دیدیم خانه سوخت دوباره درآن مذاب
      
      آن سیل آتشین که از آن کوچه شد شروع
      تا کعبه تا نرفته بگیریدش از شتاب
      
      تنها رسول اعظم اسلام، با غضب
      نگذاشت تا دوباره سر از خون شود خضاب
      
      از آن مسیر کوچه ی باریکتر ز مو
      عکسی به سینه مانده خدایا بدون قاب
      
      گفتیم شیعه حقّ ولی را ادا کند
      شقرن ها که دعوتتان مانده بی جواب
      
      گفتیم محض غیبتتان شیعه می شویم
      دادیم امتحان بدی باز در غیاب
      
      گفتیم دوره دوره ی غربت زدایی است
      ماندیم و ماند غربت هر تربت خراب
      
      سرداب و سامرا و بقیع تلّ خاک شد
      انگار رفته امّت قالو بلی به خواب
      
      دیدیم و هیچ دم نزدیم این چه شیعگی ست
      دشمن هر آنچه خواست روا داشت در نقاب
      
      وهّابیت کمر به صف شیعه بسته است
      تا در صفوف شیعه کند طرح انشعاب
      
      ما شیعیان صادق آل محمّدیم
      سر خط گرفته ایم از آن مالک الرقاب
      
      تا کی نشسته ایم و بگوییم : ای دریغ
      قرآن ناطق است پس پرده ی حجاب
      
      رهبر، سران امّت دین را پیام داد
      شد در میان عالم اسلام، انقلاب
      
      سستی به خویش راه نباید دهیم، هیچ
      باید  کنیم قافله را باز انتخاب
      
      از نهضت عدالت و از معنویّت است
      ای شیعیان، دعای فرج هست مستجاب
      
      محمود ژولیده
 
       
       *********************

      
      آتش کشد زبانه ز دور و برم خدا
      خاکسترش نشسته به روی سرم خدا
      
      پور خلیلم و وسط شعله ها اسیر
      بنما اجابتی به دل مضطرم خدا
      
      ای وای از تغافل اصحاب سینه چاک
      این درد غربت است به جان میخرم خدا
      
      دشمن غرور موی سپید مرا شکست
      اما کسی نبود شود یاورم خدا
      
      بی دردسر به شخصیتم لطمه زد عدو
      مستانه خنده کرد به چشم ترم خدا
      
      بیرون مرا چگونه ز خانه کشید و برد
        پیداست از کبودی بال و پرم خدا
      
      وقتی که سوی چشم مرا ضرب او گرفت        
      دیدم چگونه خورد زمین مادرم خدا
      
      با دست بسته در نظر اهل خانه ام
      یاد آور شکستگی حیدرم خدا
      
      گرچه کسی نبود تماشا کند مرا
        در فکر کوچه گردی آن خواهرم خدا
      
      غم های عمه عاقبت انداختم ز پا
      دیدی که داغ غربتش آمد سرم خدا
      
      قاسم نعمتی
       
       *********************       
       
      اشک غربت به چشم های فلک
      رخت ماتم به قامت دنیا
      بوی شهر مدینه پیچیده
      بین هر کوچه از بهشت خدا
      **
      بوی غربت همیشه می آید
      از سر قبر بی چراغ کسی
      دل تنگ مدینه میسوزد
      از تب شعله های داغ کسی
      **
      جان عالم فدای قبری که
      غیر خورشید سایه بانش نیست
      نه ضریحی نه سقف آینه ای
      بر سرش غیر آسمانش نیست
      **
      دل من باز روضه میخواند
      روضه ی غربت شقایق را
      روضه ی حرمت و شکستن آن
      روضه ی گریه های صادق را
      **
      روضه ای را که باز میخواهند
      پر پروانه را بسوزانند
      اصلا انگار عادت آنهاست
      نیمه شب خانه را بسوزانند
      **
      ای امام غریب من آن شب
      دشمنت داشت خنده سر میداد
      با طنابی که بست دست تو را
      تا کشیدند عمامه ات افتاد
      **
      نه عبایی به روی دوشت بود
      پا برهنه ز خانه ات بردند
      ای محاسن سفید شهر رسول
      خون دل اهل خانه ات خوردند
      **
      بین آن کوچه ای که باریک است
      چه غم گریه آوری داری
      از زمین خوردن تو فهمیدم
      بی کسی ارث مادری داری
      **
      ارث آن مادری که در کوچه
      صورتش در هجوم سیلی بود
      بعد از آن ضربه سخت وا میشد
      پلک هایی که شد سیاه و کبود
      **
      ولی آقا خیالتان راحت
      بین آن کوچه ظلم باطل شد
      معجر مادر زمین خورده
      بین صورت و دست حائل شد
      **
      گرچه بردند وحشیانه تو را
      تازیانه نخورد همسر تو
      خانه ات را اگرچه سوزاندند
      زخم خاری ندید دختر تو
      **
      گرچه بردند وحشیانه تو را
      خواهرت بین شهر دیده نشد
      از عقب بی هوا به پنجه ی باد
      موی طفلت دگر کشیده نشد
      
      احسان محسنی فر

       
       *********************

      
      تو غیر جود نکردی ، ولی جفا کردند
      چقدر خون به دلت قوم بی حیا کردند
      
      تو مثل فاطمه در حقشان دعا کردی
      شبیه فاطمه حق تو را ادا کردند
      
      کشند آتش و انگار کارشان این است
      درست با تو شبیه سقیفه تا کردند
      
      تو را بدون عبا دست بسته می بردند
      میان راه ندانم چه با شما کردند
      
      چه بی ملاحظه بودند آن سیه دلها
      مگر رعایت قد خم تورا کردند؟
      
      نصیب تو شده جامی ز زهر،آقا جان
      چگونه درد غریبی ت را دوا کردند
      
      قرار بود تو هم شاه بی حرم باشی
      تو را گریز غزل سمت مجتبی کردند
      
       میثم میرزایی
       
       *********************

      
      بارها سینه سوزان مرا سوزاندند
      وقت و بی وقت دل و جان مرا سوزاندند
      
      هر شب و نیمه شب آزار دلم میدادند
      در خفا قلب پریشان مرا سوزاندند
      
      سر سجاده اهانت به نمازم کردند
      بر لبم آیه قرآن مرا سوزاندند
      
      پا برهنه برُبودند مرا از حرمم
      حرمت پیری و عنوان مرا سوزاندند
      
      ناسزا پیش دو چشمم که به مادر گفتند
      به خدا عزت جانان مرا سوزاندند
      
      من به دنبال سر اَستَرشان ذکر به لب
      سوز ذکر لب عطشان مرا سوزاندند
      
      از غم مادر خود بی سر و سامان شده ام
      که به کوچه سر و سامان مرا سوزاندند
      
      گرچه دیدند که بر کرب و بلا میگریم
      باز هم دیده گریان مرا سوزاندند
      
      به خدا بر جگرم زهر جفا مرحم بود
      گرچه از کینه دل و جان مرا سوزاندند
      
      محمود ژولیده

       
       *********************

      
      از كار غربتت گره‌اي وا نمي‌كند
      اين شهر ، با دل تو مدارا نمي‌كند
      
      اين شهر ، زخم بي‌كسي‌ات را...عزيز من
      جز با دواي زهر مداوا نمي‌كند
      
      اين شهر ، در ميان خودش جز همين بقيع
      يك جاي امن بهر تو پيدا نمي‌كند
      
      اينجا اگر كسي به سوي خانه‌ات رود
      در را به غير ضرب لگد وا نمي‌كند
      
      اين شهر ، شهرِ شعله و هيزم به دستهاست
      با آل فاطمه به جز اين تا نمي‌كند
      
      ابن ِربيع ِ پست چه آورده بر سرت؟
      شرم و حيا ز سِنّ تو گويا نمي‌كند
      
      بالاي اسب در پيِ خود مي‌كشاندت
      رحمي به قامتِ خَمَت امّا نمي‌كند
      
      تا مي‌خوري زمين به تو لبخند مي‌زند
      اصلاً رعايت رَمَقت را نمي‌كند
      
      زخم زبانش از لب شمشير بدتر است
      يك ذرّه احترام به زهرا نمي‌كند
      
      علي صالحي

       
      *********************

      
      منم آن دل که ز داغ تو به دریا میزد
      روضه ات شعله به دامان ثريا ميزد
      
      مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند
      پیر مردی که نفس در پی آنها میزد
      
      آن طرف گریه ي طفلان من و در این سو
      خنده بر بي كسي ام دشمن زهرا می زد
      
      نيمه جاني كه در آتش پي ِ طفلانش بود
      شعله وقتي ز در سوخته بالا ميزد
      
      آه از آن بزم شرابی که به يادم آورد
      داغ آن زخم که نامرد به لبها میزد
      
      یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود
      تا ببیند که لبِ چوب کجا را میزد
      
      همه ي قدرت خود جمع نمود اما دید
      خیزران را به لب زخمی بابا میزد
      
      ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد
      در عوض عمه ي ما بود که خود را میزد
      
      حسن لطفي

       
       *********************
       
       
      مباد آنکه عبای تو یک کنار بیفتد
      میان راه ، تن تو بی اختیار بیفتد
      
      تو را خمیده خمیده میان کوچه کشیدند
      که آبروی نجیبت از اعتبار بیفتد
      
      دگر غرور تو را چاره جز شکسته شدن نیست
      اگر محاسن تو دست این سوار بیفتد
      
      توقع اثری غیر آبله نتوان داشت
      مسیر پای برهنه ت اگر به خار بیفتد
      
      چه خوب شد که لباست به میخ در نگرفت و ...
      چه خوب شد که نشد پهلویت ز کار بیفتد
      
      اگر چه سوخت حریمت ولی ندید نگاهت
      ز گوش دخترکان تو گوشوار بیفتد
      
      هنوز هم که هنوز است جلوه های تو جاریست
      که آفتاب ، محال است در حصار بیفتد
      
      علی اکبر لطیفیان

       
       *********************

      
      ناگهان زلفِ پریشان تو را میگیرند
      سر سجاده گریبان تو را میگیرند
      
      تو در این خانه بنا نیست که راحت باشی
      چند هیزم سر و سامان تورا میگیرند
      
      وقت نعلین به پا کردن تو یک آن است
      چون حسودند همین آنِ تو را می گیرند
      
      دختران تو یقیناً زکسی ترسیدند
      بی سبب نیست که دامان تو را میگیرند
      
      سعی کن بلکه خودت را بکشانی ورنه
      ریسمان ها به خدا جانِ تو را میگیرند
      
      علی اکبر لطیفیان

       
      *********************

      
      آن قدر بي‌صدا و خموش از ترانه‌اي
      حِس مي‌كنم شكسته و بي‌آشيانه‌اي
      
      آقا شنيده‌ام پِيِ مركب دويده‌اي
      پاي برهنه،نيمه‌ي شب،چي كشيده‌اي؟
      
      با پنجه زهر بر جگرت چنگ مي‌زند
      با لكّه‌هاي خون به لبت رنگ مي‌زند
      
      گيسو سفيد ، قدّ كمان ، بين بستري
      آقا چه قدر پير شدي...شكل مادري
      
      اشك فراق در نگهت موج مي‌زند
      دلواپس يتيميِ موسي بن جعفري
      
      چشم بقيع منتظر مقدمت شده
      تو آخرين امانت شهر پيمبري
      
      حالا به ياد خاطره‌ي دست بسته‌ات
      گريان براي غربت زهرا و حيدري
      
      آتش گرفت خانه‌ات امّا كسي نشد
      در بين شعله كُشته‌ي ديواري و دري
      
      دشمن براي قتل تو شمشير مي‌كشيد
      قلب نبي ز غصه‌ي تو تير مي‌كشيد
      
      پيغمبر خدا به كجا بود...كربلا...
      آنجا كه خون ز فاجعه تصوير مي‌كشيد
      
      وقتي سر حسين به نيزه بلند شد
      كلّ سپاه نعره‌ي تكبير مي‌كشيد
      
      علي صالحي

       
     *********************

      
      آتش گرفته بار دگر آشيانه ات
      چون شعله ها گرفته ام امشب بهانه ات
      
      هر گوشه اي كه مينگرم خاطرات توست
      اينجا پُر است گوشه به گوشه نشانه ات
      
      ديوار و دود و آتش و لبخندهاي شوم
      حالا شده ست خانه ي من روضه خانه ات
      
      امشب كه كودكان ز پي ام گريه ميكنند
      افتاده ام به ياد تو و نازدانه ات
      
      يك سو تويي و عمه ام و گريه هاي او
      يك سو كسي كه باز زند تازيانه ات
      
      آخر جدا شد از كفِ تو دامن علي
      اي واي من شكسته مگر دست و شانه ات
      
      حسن لطفي

 *********************
       
      پیرمردی که حضرت جبریل
      زائر غربت نگاهش بود
      کوچه ها را همین که طی میکرد
      صد فرشته کنار راهش بود
      **
      با ارادت تمامی ارکان
      پیش پایش خشوع میکردند
      بر قد و قامت کهن سالی
      آسمان ها رکوع میکردند
      **
      نفس قدسی پُر اعجازش
      مایه ی اعتبار عیسا بود
      جانماز ِ فرشته بارانش
      افتخار تبار عیسی بود
      **
      حرف هایش برادر قرآن
      سخنش بوی انما میداد
      از همان مال فاطمی ِخودش
      خرجی راه کربلا میداد
      **
      در و دیوار خانه ی آقا
      وقت مرثیه های عاشوراست
      بخدا خانه نیست این خانه
      این حسینیه ی بنی الزهراست
      **
      این حسینیه ایست که مردم
      از حضورش ستاره میگیرند
      هر شب جمعه بین این خانه
      روضه ی شیر خواره میگیرند
      **
      از سر بی کسی و بی یاری
      در و دیوار خانه یارش شد
      بهر غم های مادرش آنقدر
      گریه کرد عاقبت دچارش شد
      **
      آی مردم دویدن آقا
      از نفس های خسته اش پیداست
      آی مردم شکستگی دلش
      از صدای شکسته اش پیداست
      **
      خوب شد شب  شد و تو را بردند
      دور تا دور شهر گرداندند
      خوب شد در شلوغی این شهر
      کوچه کوچه تو را نچرخاندند
      **
      گریه کردی و زیر لب گفتی
      این تو و ریسمان و این سر من
      آه ، پیراهنم شده خاکی
      آه ، افتاده است پیکر من
      
      علي اكبر لطيفيان

      *********************

      
      خسته و سالخورده‌ي ايام
      ديگر از پا به بستر افتاده
      به زمستان رسيده پائيزش
      گل ياسي كه پرپر افتاده
      **
      بعد يك عمر آخر پيري
      چه بلايي‌ست آمده به سرش
      چه شده هر نفس برون ريزد
      از دهان پاره پاره‌ي جگرش
      **
      لحظه‌ي آخر است و در بستر
      گاه با گريه گاه با لبخند
      تلخ و شيرين تمام خاطره‌ها
      از برش مي‌روند و مي‌آيند
      **
      يادش آيد ز روزگار چه قدر
      سختي و زحمت و بلا ديده
      بارها خانه زندگيّ‌اش را
      در هجومي ز شعله‌ها ديده
      **
      آه از آن لحظه‌اي كه نامردي
      با لگد دربِ خانه را وا كرد
      ناگهان در ميان دود آقا
      يادي از روضه‌هاي زهرا كرد
      **
      زير لب شكوه دارد از دنيا
      چه كسي ديده در سياهيِ شب
      دست بسته پياده پيري را
      بدوانند در پيِ مركب
      **
      قطره قطره گلاب اشكش را
      بر روي خاك كوچه مي‌افشاند
      خسته كه مي‌شد و زمين مي‌خورد
      روضه‌هاي رقيه را مي‌خواند
      
      علي صالحي

      *********************       
       
      آسمان است و زمين دور سرش مي گردد
      آفتاب است و قمر خاك درش مي گردد
      
      اين قد و قامت افتاده درخت طوباست
      اين محاسن بخدا آبروي دين خداست
      
      اين حرمخانه ي زهراست نسوزانیدش
      اين حسينيه ي دنياست نسوزانیدش
      
      شعله پشت حرم فاطمه زاده نبريد
      پسر فاطمه را پاي پياده نبريد
      
      میبريدش، ببريد از وسط مردم نه
      هر چه خواهيد بياريد ولي هيزم نه
      
      آي مردم بگذاريد عبا بردارد
      پيرمرد است و خميده ست عصا بردارد
      
      از مسيري ببريدش كه تماشا نشود
      چشمي از اين در و همسايه به او وانشود
      
      اصلاً اين مرد مگر پاي دويدن دارد؟
      پيرمردي كه خميده ست كشيدن دارد؟
      
      بگذاريد لبش ياد پيمبر بكند
      وسط شعله كمي مادر مادر بكند
      
      شعله ي تازه به چشمان غمينش نزنيد
      آسمان است و در اين كوچه زمينش نزنيد
      
      شايد اين كوچه همان كوچه ي زهرا باشد
      شايد آن كوچه ي باريك همين جا باشد
      
      شايد اين كوچه همان جاست كه زهرا افتاد
      گر چه هم دست به ديوار شد اما افتاد
      
      اين قبيله همگي بوي پيمبر دارند
      در حسينيه ي خود روضه ي مادر دارند
      
      علی اکبر لطیفیان

       
    *********************

      
      بقيع ! باز كن آغوش روح پرور را
      كه در برت بِكِشي ميهمان آخر را
      
      بقيع ! غسل زيارت كن و ضريح بساز
      كه بوسه‌ها بزني پيكري مطهر را
      
      بقيع ! اين تنِ مولاي سالخورده‌ي ماست
      بگير در بغل آرام ياس پرپر را
      
      بدان كه شرح غم اين غريب دشوار است
      غمي كه كاسه‌ي خون كرد ديده‌ي تر را
      
      بميرد آنكه در اين سنّ و سال زهرش داد
      كه آتشي زد و سوزاند پاي تا سر را
      
      شرار زهر شبي را به خاطرش آورد
      كه ديد شعله‌ي بر چار چوبه‌ي در را
      
      ميان دود درِ خانه با لگد وا شد
      كه باز زنده كند روضه‌هاي مادر را:
      
      -چه ضربه‌اي كه سر و روي ميخ را خون كرد
      شكست شيشه‌ي عمر عزيز حيدر را-
      
      بقيع ! روضه‌ي شيخ الائمّه سنگين است
      ولي بيا كه بگويم از اين فراتر را
      
      چه گويم از شب و پاي برهنه‌ي آقا؟
      كه زنده كرد عزاي سه ساله دختر را
      
      گمان نكن كه تمام است مقتل‌الصّادق
      بقيع ! گوش بده حرفهاي آخر را
      
&

موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام صادق(ع) مهدی وحیدی

[ 10 / 6 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

 

از ازل دَرد به پيمانه مردان كردند

دل عاشق شده را كلبه احزان كردند

 

هركسي را كه به عالم سر حشمت خواهي ست

لطف كردند و شبي خادم سلطان كردند

 

سفره اي وسعت صدق تو گشودند به دهر

انبيا را سر احسان تو مهمان كردند

 

همه آفاق گرفته است به خود رنگ تو را

با وجودي كه همه فضل تو كتمان كردند

 

در تو ديدند ملائك صفت خالق را

علت اين است اگر، سجده به انسان كردند

 

بر سر سفره دونان نبرم منت نان

من همانم كه به من لطف فراوان كردند

 

هشتمين آينه وجه خدائي ، صد حيف

شش جهت ظلم به تو حضرت جانان كردند

 

دل شب بود كه گنجينه دين را بردند

عده اي كفـر صفت ، سرقت ايمان كردند

 

پا برهنه عقب اسب دواندند تو را

آسمان را پس ازاين حادثه گريان كردند

 

گرنبودي ، اثر از روضه ارباب نبود

خلق با حنجر تو ذكر حسين جان كردند

 

یاسر حوتی



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

 

منم آن دل که ز داغ تو به دریا میزد

روضه ات شعله به دامان ثريا ميزد

 

مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند

پیر مردی که نفس در پی آنها میزد

 

آن طرف گریه ي طفلان من و در این سو

خنده بر بي كسي ام دشمن زهرا می زد

 

نيمه جاني كه در آتش پي ِ طفلانش بود

شعله وقتي ز در سوخته بالا ميزد

 

آه از آن بزم شرابی که به يادم آورد

داغ آن زخم که نامرد به لبها میزد

 

یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود

تا ببیند که لبِ چوب کجا را میزد

 

همه ي قدرت خود جمع نمود اما دید

خیزران را به لب زخمی بابا میزد

 

ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد

در عوض عمه ي ما بود که خود را میزد

 

حسن لطفي



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

مسیر پای برهنه

 

مباد آنکه عبای تو یک کنار بیفتد

میان راه ، تن تو بی اختیار بیفتد

 

تو را خمیده خمیده میان کوچه کشیدند

که آبروی نجیبت از اعتبار بیفتد

 

دگر غرور تو را چاره جز شکسته شدن نیست

اگر محاسن تو دست این سوار بیفتد

 

توقع اثری غیر آبله نتوان داشت

مسیر پای برهنه ت اگر به خار بیفتد

 

چه خوب شد که لباست به میخ در نگرفت و ...

چه خوب شد که نشد پهلویت ز کار بیفتد

 

اگر چه سوخت حریمت ولی ندید نگاهت

ز گوش دخترکان تو گوشوار بیفتد

 

هنوز هم که هنوز است جلوه های تو جاریست

که آفتاب ، محال است در حصار بیفتد

 

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

ناگهان زلفِ پریشان تو را میگیرند

سر سجاده گریبان تو را میگیرند

 

تو در این خانه بنا نیست که راحت باشی

چند هیزم سر و سامان تورا میگیرند

 

وقت نعلین به پا کردن تو یک آن است

چون حسودند همین آنِ تو را می گیرند

 

دختران تو یقیناً زکسی ترسیدند

بی سبب نیست که دامان تو را میگیرند

 

سعی کن بلکه خودت را بکشانی ورنه

ریسمان ها به خدا جانِ تو را میگیرند

 

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

آن قدر بي‌صدا و خموش از ترانه‌اي

حِس مي‌كنم شكسته و بي‌آشيانه‌اي

 

آقا شنيده‌ام پِيِ مركب دويده‌اي

پاي برهنه،نيمه‌ي شب،چي كشيده‌اي؟

 

با پنجه زهر بر جگرت چنگ مي‌زند

با لكّه‌هاي خون به لبت رنگ مي‌زند

 

گيسو سفيد ، قدّ كمان ، بين بستري

آقا چه قدر پير شدي...شكل مادري

 

اشك فراق در نگهت موج مي‌زند

دلواپس يتيميِ موسي بن جعفري

 

چشم بقيع منتظر مقدمت شده

تو آخرين امانت شهر پيمبري

 

حالا به ياد خاطره‌ي دست بسته‌ات

گريان براي غربت زهرا و حيدري

 

آتش گرفت خانه‌ات امّا كسي نشد

در بين شعله كُشته‌ي ديواري و دري

 

دشمن براي قتل تو شمشير مي‌كشيد

قلب نبي ز غصه‌ي تو تير مي‌كشيد

 

پيغمبر خدا به كجا بود...كربلا...

آنجا كه خون ز فاجعه تصوير مي‌كشيد

 

وقتي سر حسين به نيزه بلند شد

كلّ سپاه نعره‌ي تكبير مي‌كشيد

 

علي صالحي

**



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

آتش گرفته بار دگر آشيانه ات

چون شعله ها گرفته ام امشب بهانه ات

 

هر گوشه اي كه مينگرم خاطرات توست

اينجا پُر است گوشه به گوشه نشانه ات

 

ديوار و دود و آتش و لبخندهاي شوم

حالا شده ست خانه ي من روضه خانه ات

 

امشب كه كودكان ز پي ام گريه ميكنند

افتاده ام به ياد تو و نازدانه ات

 

يك سو تويي و عمه ام و گريه هاي او

يك سو كسي كه باز زند تازيانه ات

 

آخر جدا شد از كفِ تو دامن علي

اي واي من شكسته مگر دست و شانه ات

 

حسن لطفي



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

پیرمردی که حضرت جبریل

زائر غربت نگاهش بود

کوچه ها را همین که طی میکرد

صد فرشته کنار راهش بود

**

با ارادت تمامی ارکان

پیش پایش خشوع میکردند

بر قد و قامت کهن سالی

آسمان ها رکوع میکردند

**

نفس قدسی پُر اعجازش

مایه ی اعتبار عیسا بود

جانماز ِ فرشته بارانش

افتخار تبار عیسی بود

**

حرف هایش برادر قرآن

سخنش بوی انما میداد

از همان مال فاطمی ِخودش

خرجی راه کربلا میداد

**

در و دیوار خانه ی آقا

وقت مرثیه های عاشوراست

بخدا خانه نیست این خانه

این حسینیه ی بنی الزهراست

**

این حسینیه ایست که مردم

از حضورش ستاره میگیرند

هر شب جمعه بین این خانه

روضه ی شیر خواره میگیرند

**

از سر بی کسی و بی یاری

در و دیوار خانه یارش شد

بهر غم های مادرش آنقدر

گریه کرد عاقبت دچارش شد

**

آی مردم دویدن آقا

از نفس های خسته اش پیداست

آی مردم شکستگی دلش

از صدای شکسته اش پیداست

**

خوب شد شب  شد و تو را بردند

دور تا دور شهر گرداندند

خوب شد در شلوغی این شهر

کوچه کوچه تو را نچرخاندند

**

گریه کردی و زیر لب گفتی

این تو و ریسمان و این سر من

آه ، پیراهنم شده خاکی

آه ، افتاده است پیکر من

 

علي اكبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

خسته و سالخورده‌ي ايام

ديگر از پا به بستر افتاده

به زمستان رسيده پائيزش

گل ياسي كه پرپر افتاده

**

بعد يك عمر آخر پيري

چه بلايي‌ست آمده به سرش

چه شده هر نفس برون ريزد

از دهان پاره پاره‌ي جگرش

**

لحظه‌ي آخر است و در بستر

گاه با گريه گاه با لبخند

تلخ و شيرين تمام خاطره‌ها

از برش مي‌روند و مي‌آيند

**

يادش آيد ز روزگار چه قدر

سختي و زحمت و بلا ديده

بارها خانه زندگيّ‌اش را

در هجومي ز شعله‌ها ديده

**

آه از آن لحظه‌اي كه نامردي

با لگد دربِ خانه را وا كرد

ناگهان در ميان دود آقا

يادي از روضه‌هاي زهرا كرد

**

زير لب شكوه دارد از دنيا

چه كسي ديده در سياهيِ شب

دست بسته پياده پيري را

بدوانند در پيِ مركب

**

قطره قطره گلاب اشكش را

بر روي خاك كوچه مي‌افشاند

خسته كه مي‌شد و زمين مي‌خورد

روضه‌هاي رقيه را مي‌خواند

 

علي صالحي



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

آسمان است و زمين دور سرش مي گردد

آفتاب است و قمر خاك درش مي گردد

 

اين قد و قامت افتاده درخت طوباست

اين محاسن بخدا آبروي دين خداست

 

اين حرمخانه ي زهراست نسوزانیدش

اين حسينيه ي دنياست نسوزانیدش

 

شعله پشت حرم فاطمه زاده نبريد

پسر فاطمه را پاي پياده نبريد

 

میبريدش، ببريد از وسط مردم نه

هر چه خواهيد بياريد ولي هيزم نه

 

آي مردم بگذاريد عبا بردارد

پيرمرد است و خميده ست عصا بردارد

 

از مسيري ببريدش كه تماشا نشود

چشمي از اين در و همسايه به او وانشود

 

اصلاً اين مرد مگر پاي دويدن دارد؟

پيرمردي كه خميده ست كشيدن دارد؟

 

بگذاريد لبش ياد پيمبر بكند

وسط شعله كمي مادر مادر بكند

 

شعله ي تازه به چشمان غمينش نزنيد

آسمان است و در اين كوچه زمينش نزنيد

 

شايد اين كوچه همان كوچه ي زهرا باشد

شايد آن كوچه ي باريك همين جا باشد

 

شايد اين كوچه همان جاست كه زهرا افتاد

گر چه هم دست به ديوار شد اما افتاد

 

اين قبيله همگي بوي پيمبر دارند

در حسينيه ي خود روضه ي مادر دارند

 

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

بقيع ! باز كن آغوش روح پرور را

كه در برت بِكِشي ميهمان آخر را

 

بقيع ! غسل زيارت كن و ضريح بساز

كه بوسه‌ها بزني پيكري مطهر را

 

بقيع ! اين تنِ مولاي سالخورده‌ي ماست

بگير در بغل آرام ياس پرپر را

 

بدان كه شرح غم اين غريب دشوار است

غمي كه كاسه‌ي خون كرد ديده‌ي تر را

 

بميرد آنكه در اين سنّ و سال زهرش داد

كه آتشي زد و سوزاند پاي تا سر را

 

شرار زهر شبي را به خاطرش آورد

كه ديد شعله‌ي بر چار چوبه‌ي در را

 

ميان دود درِ خانه با لگد وا شد

كه باز زنده كند روضه‌هاي مادر را:

 

-چه ضربه‌اي كه سر و روي ميخ را خون كرد

شكست شيشه‌ي عمر عزيز حيدر را-

 

بقيع ! روضه‌ي شيخ الائمّه سنگين است

ولي بيا كه بگويم از اين فراتر را

 

چه گويم از شب و پاي برهنه‌ي آقا؟

كه زنده كرد عزاي سه ساله دختر را

 

گمان نكن كه تمام است مقتل‌الصّادق

بقيع ! گوش بده حرفهاي آخر را

 

به قصد كُشتنش آن شب كه تيغ بالا رفت

خدا رساند پيِ ياري‌اش پيمبر را

 

همين رسول خدا ديد شمر ملعون را

كه بُرد زير گلوي حسين خنجر را

 

تلاش كرد ولي جاي بوسه را نبُريد

به زورِ پا زد و گرداند پاره‌پيكر را

 

علي صالحي



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

آئينه بود و سنگْ دلش را شكسته بود

عمري به پايِ لحظه ي مرگش نشسته بود

 

آن شب دلش براي زيارت گرفته بود

از شوق ِ وصل ، بندِ دل از هم گسسته بود

 

صادق ترين سروده ي ديوان كردگار

از آن همه دروغ از آن شهر خسته بود

 

تكرار قصه ي علي و بند و كوچه هاست

روشن ترين دليل همان دست بسته بود

 

پاي پياده در پي مركب امام عشق

انگار روي اسب مغيره نشسته بود

 

بر خاك خورد و گفت كه اي واي مادرم

آن شب ، شبِ زيارت پهلو شكسته بود

 

 محمد ناصري



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

تا که در خانه در برابرش افتاد

شعله ی آهی میان حنجرش افتاد

 

بر سر سجّاده مثل جدّ غریبش

بند اسارت به جسم لاغرش افتاد

 

پای پیاده دوان دوان پی مرکب

در وسط کوچه ها که پیکرش افتاد ...

 

... ناله زد آنجا شبیه ناله ی زهرا

یاد کبودی روی مادرش افتاد

 

لحظه ای که مادرش به روی زمین خورد

ضربه چنان سخت بود ... گوهرش افتاد

 

خواست که بر روی پای خویش بایستد

هر چه قَدَر سعی کرد ... آخرش افتاد

 

تاول پاهای خویش را که نظر کرد

خاطره ای در دل مطهرش افتاد

 

روضه ای از روضه های داغ رقیه

شعله ی اشکی شد و به محضرش افتاد

 

در اثر شدّت پیاپی سیلی

دیده ی او تار شد ... معجرش افتاد

 

محمد فردوسی



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 22 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

از كار غربتت گره‌اي وا نمي‌كند

اين شهر ، با دل تو مدارا نمي‌كند

 

اين شهر ، زخم بي‌كسي‌ات را...عزيز من

جز با دواي زهر مداوا نمي‌كند

 

اين شهر ، در ميان خودش جز همين بقيع

يك جاي امن بهر تو پيدا نمي‌كند

 

اينجا اگر كسي به سوي خانه‌ات رود

در را به غير ضرب لگد وا نمي‌كند

 

اين شهر ، شهرِ شعله و هيزم به دستهاست

با آل فاطمه به جز اين تا نمي‌كند

 

ابن ِربيع ِ پست چه آورده بر سرت؟

شرم و حيا ز سِنّ تو گويا نمي‌كند

 

بالاي اسب در پيِ خود مي‌كشاندت

رحمي به قامتِ خَمَت امّا نمي‌كند

 

تا مي‌خوري زمين به تو لبخند مي‌زند

اصلاً رعايت رَمَقت را نمي‌كند

 

زخم زبانش از لب شمشير بدتر است

يك ذرّه احترام به زهرا نمي‌كند

 

علي صالحي

**



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 21 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

بارها سینه سوزان مرا سوزاندند

وقت و بی وقت دل و جان مرا سوزاندند

 

هر شب و نیمه شب آزار دلم میدادند

در خفا قلب پریشان مرا سوزاندند

 

سر سجاده اهانت به نمازم کردند

بر لبم آیه قرآن مرا سوزاندند

 

پا برهنه برُبودند مرا از حرمم

حرمت پیری و عنوان مرا سوزاندند

 

ناسزا پیش دو چشمم که به مادر گفتند

به خدا عزت جانان مرا سوزاندند

 

من به دنبال سر اَستَرشان ذکر به لب

سوز ذکر لب عطشان مرا سوزاندند

 

از غم مادر خود بی سر و سامان شده ام

که به کوچه سر و سامان مرا سوزاندند

 

گرچه دیدند که بر کرب و بلا میگریم

باز هم دیده گریان مرا سوزاندند

 

به خدا بر جگرم زهر جفا مرحم بود

گرچه از کینه دل و جان مرا سوزاندند

 

محمود ژولیده



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 20 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

تو غیر جود نکردی ، ولی جفا کردند

چقدر خون به دلت قوم بی حیا کردند

 

تو مثل فاطمه در حقشان دعا کردی

شبیه فاطمه حق تو را ادا کردند

 

کشند آتش و انگار کارشان این است

درست با تو شبیه سقیفه تا کردند

 

تو را بدون عبا دست بسته می بردند

میان راه ندانم چه با شما کردند

 

چه بی ملاحظه بودند آن سیه دلها

مگر رعایت قد خم تورا کردند؟

 

نصیب تو شده جامی ز زهر،آقا جان

چگونه درد غریبی ت را دوا کردند

 

قرار بود تو هم شاه بی حرم باشی

تو را گریز غزل سمت مجتبی کردند

 

 میثم میرزایی

موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 19 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

اشک غربت به چشم های فلک

رخت ماتم به قامت دنیا

بوی شهر مدینه پیچیده

بین هر کوچه از بهشت خدا

**

بوی غربت همیشه می آید

از سر قبر بی چراغ کسی

دل تنگ مدینه میسوزد

از تب شعله های داغ کسی

**

جان عالم فدای قبری که

غیر خورشید سایه بانش نیست

نه ضریحی نه سقف آینه ای

بر سرش غیر آسمانش نیست

**

دل من باز روضه میخواند

روضه ی غربت شقایق را

روضه ی حرمت و شکستن آن

روضه ی گریه های صادق را

**

روضه ای را که باز میخواهند

پر پروانه را بسوزانند

اصلا انگار عادت آنهاست

نیمه شب خانه را بسوزانند

**

ای امام غریب من آن شب

دشمنت داشت خنده سر میداد

با طنابی که بست دست تو را

تا کشیدند عمامه ات افتاد

**

نه عبایی به روی دوشت بود

پا برهنه ز خانه ات بردند

ای محاسن سفید شهر رسول

خون دل اهل خانه ات خوردند

**

بین آن کوچه ای که باریک است

چه غم گریه آوری داری

از زمین خوردن تو فهمیدم

بی کسی ارث مادری داری

**

ارث آن مادری که در کوچه

صورتش در هجوم سیلی بود

بعد از آن ضربه سخت وا میشد

پلک هایی که شد سیاه و کبود

**

ولی آقا خیالتان راحت

بین آن کوچه ظلم باطل شد

معجر مادر زمین خورده

بین صورت و دست حائل شد

**

گرچه بردند وحشیانه تو را

تازیانه نخورد همسر تو

خانه ات را اگرچه سوزاندند

زخم خاری ندید دختر تو

**

گرچه بردند وحشیانه تو را

خواهرت بین شهر دیده نشد

از عقب بی هوا به پنجه ی باد

موی طفلت دگر کشیده نشد

**



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 18 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

ای بهار همیشه های خدا

ای که از آسمان شدی جاری

از چه این روزها شکسته شدی

بغض داری ولی نمی باری

**

لا اقل صبر کن مسافر شب

گریه کن گریه در معابر شب

صبح صادق به جز تو کیست بگو

کیست جز تو امام بیداری

**

گاه گاهی که حرف هم داری

شهر در خواب میرود انگار

آه آقا چه میکشی با این

استخوانی که در گلو داری

**

تو بگو از کدام طائفه ای

که همیشه خدای عاطفه ای

لطف ها میکنی برای کسی

که برایت نمیکند کاری

**

پس کجایند عالمان سحر

یک نفر از چهار هزار نفر

که شبانه امام را بردند

پا برهنه به خفت و خواری

**

پس کجایند نافله خوان ها

که دل قافله به درد آمد

کی به درد میخورد پس کِی

این نمازی که هست تکراری

**

کوچه ای در مدینه منتظر است

تا که روضه بخوانی از دیوار

تا تو هم مثل مادرت آنجا

حس کنی بین درب و دیواری

**

تا که کوچه به کوچه پخش شود

هم صدائی غربتت با او

تا بفهمند فاطمی هستی

مثل مادر به غم گرفتاری

**

تا که دست تو را بندند و

هی به یاد علی بخندند و

نکشندت پیاده اینگونه

هی به قصد امام آزاری

**



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 17 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

آتش کشد زبانه ز دور و برم خدا

خاکسترش نشسته به روی سرم خدا

 

پور خلیلم و وسط شعله ها اسیر

بنما اجابتی به دل مضطرم خدا

 

ای وای از تغافل اصحاب سینه چاک

این درد غربت است به جان میخرم خدا

 

دشمن غرور موی سپید مرا شکست

اما کسی نبود شود یاورم خدا

 

بی دردسر به شخصیتم لطمه زد عدو

مستانه خنده کرد به چشم ترم خدا

 

بیرون مرا چگونه ز خانه کشید و برد

  پیداست از کبودی بال و پرم خدا

 

وقتی که سوی چشم مرا ضرب او گرفت        

دیدم چگونه خورد زمین مادرم خدا

 

با دست بسته در نظر اهل خانه ام

یاد آور شکستگی حیدرم خدا

 

گرچه کسی نبود تماشا کند مرا

  در فکر کوچه گردی آن خواهرم خدا

 

غم های عمه عاقبت انداختم ز پا

دیدی که داغ غربتش آمد سرم خدا

 

قاسم نعمتی



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 16 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

ماه سر برهنه

 

گفتیم با خجالت دل بعد بوتراب

معصوم دیگری نشود بسته در طناب

 

دیدیم دست هرچه امام است بسته شد

شیعه چرا نمیرد از این شرم بی حساب

 

گفتیم زهر کین به امامی نمی دهند

دیدیم هر زمان جگر دیگری کباب

 

گفتیم احترام به سجّاده می کنند

دیدیم سجده را ششمین بار در عذاب

 

گفتیم شب، دگر مه نو سر برهنه نیست

دیدیم ماه، پای برهنه زند رکاب

 

گفتیم دیگر از سر عمامه نمی کشند

دیدیم بی عمامه، امامی شود عتاب

 

گفتیم بر سه ساله دگر زجر و غصّه نیست

دیدیم پیر مرد شد از زجر و غصّه آب

 

گفتیم خانه را دگر آتش نمی زنند

دیدیم خانه سوخت دوباره درآن مذاب

 

آن سیل آتشین که از آن کوچه شد شروع

تا کعبه تا نرفته بگیریدش از شتاب

 

تنها رسول اعظم اسلام، با غضب

نگذاشت تا دوباره سر از خون شود خضاب

 

از آن مسیر کوچه ی باریکتر ز مو

عکسی به سینه مانده خدایا بدون قاب

 

گفتیم شیعه حقّ ولی را ادا کند

شقرن ها که دعوتتان مانده بی جواب

 

گفتیم محض غیبتتان شیعه می شویم

دادیم امتحان بدی باز در غیاب

 

گفتیم دوره دوره ی غربت زدایی است

ماندیم و ماند غربت هر تربت خراب

 

سرداب و سامرا و بقیع تلّ خاک شد

انگار رفته امّت قالو بلی به خواب

 

دیدیم و هیچ دم نزدیم این چه شیعگی ست

دشمن هر آنچه خواست روا داشت در نقاب

 

وهّابیت کمر به صف شیعه بسته است

تا در صفوف شیعه کند طرح انشعاب

 

ما شیعیان صادق آل محمّدیم

سر خط گرفته ایم از آن مالک الرقاب

 

تا کی نشسته ایم و بگوییم : ای دریغ

قرآن ناطق است پس پرده ی حجاب

 

رهبر، سران امّت دین را پیام داد

شد در میان عالم اسلام، انقلاب

 

سستی به خویش راه نباید دهیم، هیچ

باید  کنیم قافله را باز انتخاب

 

از نهضت عدالت و از معنویّت است

ای شیعیان، دعای فرج هست مستجاب

 

محمود ژولیده



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 16 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

  

نسیم سمت دمشق و عراق افتاده

به دست اوخبری داغ ِداغ افتاده

 

که جعفربن محمد به فکر ترویج ِ

اصول شیعه برای وفاق افتاده

 

چنان به بحث نشسته که بین مکتب ها

به غیر شیعه تماما فراق افتاده

 

به یک روایت قال النبی او حتی

سگ دوانقی از واق واق افتاده

 

هزار نخبه چنان جابربن حیان هم

به خاک پای تو با اشتیاق افتاده

 

ولی مدینه ی بعداز سقیفه در راه است

دری دومرتبه در احتراق افتاده

 

میان کوی بنی هاشم از دری دیگر

دوباره میخ به فکرطلاق افتاده

 

به بی پناهی گنجشک های شهرقسم

به یک درخت... نه...آتش به باغ افتاده

 

"رواق منظرچشم ِ"تو شد که زهرایی

در آستانه ی در...در رواق افتاده

 

شنیده اند اگر کوچه را پسرهایش

برای این پسرش اتفاق افتاده

 

برای آتشی آماده کرده اند آن را

شبیه جسم تو هرجا اجاق افتاده

 

مسیر زهر دراین سینه خوب معلوم است

به پنبه زار تن تو چراغ افتاده

 

بقیع گشت سرانجام کربلای شما

که مدتی ست بدون سراغ افتاده

 

به جای اینکه به روی دوپا بلند شود

بدون سردر و دیوار و طاق افتاده

 

بمیرم...آه...که حتی میان زوّارش

فضای دلهره و اختناق افتاده

 

شب شهادت تو این هم از غریبی توست

که سوی تو گذر یک کلاغ افتاده

 

مهدی رحیمی



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 15 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

پیر مردی که در همین کوچه

خانه اش جنب خانه ی ما بود

مکتبی مملو از محصل داشت

باز اما غریب و تنها بود

**

او که شبها میان این  کوچه

مثل ابر بهار می بارید

بارها در کلاس هایش گفت

حرمت خانه را نگه دارید !

**

بارها گفته خانه محترم است

در _آن را به زور وانکنید

نام زهرا و نام فاطمه را

بی وضو ، لحظه ای صدا نکنید

**

مرد می گفت یار دین باشید

اگر از شیعیان خوب منید

او همیشه موکدا می گفت

که زن باردار را نزنید

**

یکی از شیعیان او می گفت

مرد یکروز داده هشداری

آرزو کردهست در این شهر

روی در ها نبود مسماری

**

پیرمرد آب را اگر می دید

سخن از حنجر و عطش میزد

کسی از گوشواره گر می گفت

با دو دستش به صورتش میزد

**

حرف او را کسی نمیفهمید

او زغمهای خود ولی می گفت

وقتی او را به زور می بردند

زیر لب او علی علی می گفت

 

پیمان طالبی



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 14 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)

اگر چه اصل و نسب از تبار اُلفت داشت

به بی وفائی این روزگار عادت داشت

 

دوباره سینه ی دریائی اش پر از غوغاست

که بین آن همه شاگرد باز هم تنهاست

 

شب و سکوت و مناجات دل نوازش بود

فضای شهر پر از عطر جانمازش بود

 

ز سوز اشک، تن پیرمرد می لرزید

وَ پا به پای تنش خاک سرد می لرزید

 

نشانه ها همه آیات شام آخر بود

که این همه به لبش ذکر وای مادر بود

 

سر نماز و دعا بود دوره اش کردند

چقدر مردم این قوم پست و نامردند

 

چقدر ساده شکستند خلوت او را

وَ زیر پای نهادند حرمت او را

 

طناب و این همه آدم دگر برای چیست؟

برای بردن یک پیرمرد لازم نیست

 

دوباره داغ مدینه خدا به خیر کند

امام و دشمن و کینه خدا به خیر کند

 

برو فرشته بیاور عبای آقا را

دوباره جفت نما کفش های آقا را

 

کسی نمی دهد این جا بها به موی سپید

که باز کار امامی به قتلگاه کشید

 

امام پیر پیاده نفس نفس می زد

زمین که خورد اجازه نداشت برخیزد

 

به روی خاک کشیدند جسم مولا را

دوباره تازه نمودند داغ زهرا را

 

شبانه رفت و غریبانه تا خدا پر زد

از این قفس وَ از این شهر بی صفا پر زد

 

دوباره باز عزا بین عرش بر پا شد

امام پیر هم از بی حرم ترین ها شد

 

محمد ناصری



موضوعات مرتبط: امام صادق (ع)- شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام جعفرصادق(عليه السلام)
[ 13 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد